بچه بودم ، یادم نیست ۶یا۷ سال بیشتر نداشتم.
دو تا عروسک داشتم.
یکی چاق بود و زشت ، دیگری باربی بود با موهای بلند مشکی.
همیشه عروسک باربی را بغل میکردم.
بهترین لباسها را برا او درست میکردم .
به او بهترین غذا ها را می دادم.
بد بخت عروسک دیگرم طعمه خود خواهی من شد.
در آخر هم برادر کوچکم سرش را از تنش جدا کرد.
حتی برایش گریه هم نکردم.
رابطه این روزگار هم همین است.
دنبال باربی های خوشگل می رویم و دخترکان چاق و زشت را آدم حساب نمی کنیم.
بخدا آنها هم دل دارند.
بخدا آنها هم دنبال آغوش امن مردی می گردند.
بخدا آنها هم دوست دارند مادر شوند.
آنها هم دخترن ، دختر...