متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته‌ی مشکی مات | ~Yäs کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع -No Voice
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 33
  • بازدیدها 3,092
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

-No Voice

نویسنده انجمن
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
66,816
امتیازها
60,573
مدال‌ها
28
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
جانانم!
دلتنگ ایام کودکی‌ام!
همان روزهایی که می‌توانستم در خیال خود تمام آدم‌ها را انسان بدانم.
می‌دانی؟
جای‌ خالی‌ات این روزها عجیب در ذوق می‌زند.
اگر بودی با نیش این انسان‌نما‌ها جان نمی‌کندم که زهرشان را بیرون کنم،
اگر بودی خودت پادزهرش می‌شدی؛
پادزهری به مخدری صدایت!
و من بعد از آن معتاد هزار ساله‌ات می‌شدم.
این روزها که جای‌خالی‌ات به چشم می‌آید، دنیایم دیگر چندان مشکی‌مات نیست! اندکی درصد خلوصش افت داشته و باز برای من اثباتی بر این‌که تو مشکی‌مات نیستی، مشکی‌مات تو است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : -No Voice

-No Voice

نویسنده انجمن
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
66,816
امتیازها
60,573
مدال‌ها
28
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
می‌بینی؟
نیستی و دلم هوای بودنت را همچون سمی قوی تنفس می‌کند و روز به روز خشکیده‌تر می‌شود...
دیگر چگونه این خشکیده دلِ بی‌صاحب می‌خواهد بتپد؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : -No Voice

-No Voice

نویسنده انجمن
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
66,816
امتیازها
60,573
مدال‌ها
28
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
عزیزترینم!
دلم برای وجودت همچون نقطه‌ای درون کهکشان شده!
دلم برای چیزهایی که هیچ‌وقت مالکیت صد درصدی‌شان را نداشتم تنگ شده!
می‌دانی جانانِ جانم؟
مشکی‌مات یعنی منی که دلش برایت رفته!
یعنی دخترکی که فرار می‌کند از دست یک جمع دروغین تا بیاید چند کلمه‌ای برای تویی که نیستی بنویسد...
یعنی منی که حاضر است برای نبودنت هم دل بدهد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : -No Voice

-No Voice

نویسنده انجمن
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
66,816
امتیازها
60,573
مدال‌ها
28
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #24
***
می‌دانم!
می‌دانم روزگاری هم بالاخره کسی برایم همچون من برای دیگران می‌شود...
همان‌قدر کنارم می‌ماند!
اما کاش می‌دانستم که آن کس تو خواهی بود.
اندازه‌ی دنیا دنیا دلتنگ برگشتم؛
برگشت میان جمعی که شاید هیچ‌وقت نبودند و نباشند...
برگشت میان آدم‌هایی که نیش‌هایشان باعث خنده‌های دروغینم برای نمایان نشدن اشک حلقه شده درون چشمانم نشود...
و باز هم بازگشت میان آن گرمای نفس‌گیر آغوشت!
مسخره است اگر بگویم همین الان به ذهنم رسید آغوش آدم‌ها هم مشکی‌مات است؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : -No Voice

-No Voice

نویسنده انجمن
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
66,816
امتیازها
60,573
مدال‌ها
28
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
جانا!
این روزها گیجم!
به اندازه‌ی تک تکِ ساعات عمرمم این روزها سردرگمم و نمی‌دانم چه کنم برای چیزی که حتی نمی‌دانم چیست و فضای زیادی از ذهنم را به تصرف خود درآورده.
این ایام، می‌بایست طبق انتظار ایامی می‌بود بس تاریخی! پر از شادی؛ نه که بگویم شاد نیستم؛ اما...
برگشتی! و من درون دنیایی سراسر گنگ غوطه‌ور‌م. شاید انتظارم این بود که بی‌هیچ تغییری دوباره همان رفتار را در برابرت داشته باشم و اکنون شک و دودلی ناشی از تجربه قبل، همچون ماری بزرگ ذهنم را به تصرف خود درآورده و مانع از غلبه‌ی احساساتم شده.
حتی دیگر نمی‌توانم به مانند قبل با شنیدن یک سری جملات احساس غرور کنم و حتی بدتر از آن پوزخندی هم درست کنار لبم جا خوش می‌کند.
خلاصه کنم داستان را!
این روزها مشکی‌مات درونم در حال رنگ باختن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : -No Voice

-No Voice

نویسنده انجمن
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
66,816
امتیازها
60,573
مدال‌ها
28
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
می‌دانی جانِ من؟
می‌خواهم بنویسم همان اندک‌مقداری که قرار بود مقاومت کنی را تاب نیاوردی و من نیز سرریز و خالی از احساس شدم...
مغز دستور را می‌دهد...
دست آماده نوشتن می‌شود...
اما دل!
امان و صد امان از این دل زبان‌نفهم که سازی دگر می‌زند!
طاقت این حجم از بی‌توجهی به خودش و حرف‌های بر دل مانده‌اش را ندارد و کنترل دست را در دست می‌گیرد و قلم بر صفحه می‌چرخاند و این کلماتِ بی‌سروتهِ دلخوروارِ ناشی از قطع امید را بر این کاغذ سفیدرنگی که گویا او هم رنگش از این حجم از احساساتِ مختلفِ مشکی مات رنگ، پریده، ثبت می‌کند.
می‌گوید!
می‌گوید و می‌گوید و می‌گوید...
آن‌قدر می‌گوید تا مقداری از حجم سنگ جا خوش کرده در گلویم را کم کرده باشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : -No Voice

-No Voice

نویسنده انجمن
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
66,816
امتیازها
60,573
مدال‌ها
28
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
مشکی من!
شنیده‌هایت را بردار و با خود ببر و در اعماق همان تاریکیِ بی‌رنگ دفن کن و حتی فکر بازگشت به جای قبلی‌اشان را از خاطرشان دور کن!
دور...
دورتر!
دورترین نقطه!
شاید به اندازه فاصله‌ای که من میان‌مان می‌بینم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : -No Voice

-No Voice

نویسنده انجمن
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
66,816
امتیازها
60,573
مدال‌ها
28
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
میدانی جانم؟
دستم را زیر باران می‌گیرم و با برخورد قطراتش با پوست دستم، ناخودآگاه غرق می‌شوم!
غرق خدا...
غرق حس...
غرق فکر...
و غرق...
تو!
مگر می‌شود این حجم از بی ‌ختیاری انسان در برابر این رحمت آسمانی؟!
به این نتیجه رسیده‌ام که انسان کلا موجود بی‌اختیاری است‌!
بی‌اختیار غرق می‌شود؛
غرق خدا!
غرق حس!
غرق فکر!
و غرق...
تو!
می‌بینی؟
می‌بینی چگونه بی‌اختیار دل به تو داده‌ام؟
می‌بینی چگونه بی‌اختیار توان دل باز پس گیری از تو را ندارم؟
می‌بینی چگونه بی‌اختیار خر می‌شوم؟
می‌بینی چگونه بی‌اختیار غرق می‌شوم؟
اما تو نباش...
بی‌اختیار نباش مشکی‌ترینم!
دست بکش از بی‌اختیار دل بردن از این دخترک ساده‌دل!
بی‌اختیار این‌قدر در قلب من جا باز نکن!
بی‌اختیار توان رفتن را از من نگیر!
کم کن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : -No Voice

-No Voice

نویسنده انجمن
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
66,816
امتیازها
60,573
مدال‌ها
28
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
می‌دانی دلبر؟
اخم، اخم است!
یک حالت فیزیکی چهره، مانند هزاران حالت دیگر؛
اما زمانی اخم تنها برایت یک اخم ساده نیست که شخص برایت یک شخص ساده و کسی مثل هزاران نفر دیگر نباشد!
و آن لحظه درست همان زمانی‌ست که باید شخص را به عنوان دزد دلت حداقل به خودت معرفی کنی!
و تو می‌دانی که من با اخم تو تا سر حد یک بیمار اسکیزوفرنی می‌روم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : -No Voice

-No Voice

نویسنده انجمن
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
66,816
امتیازها
60,573
مدال‌ها
28
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #30
***
مات من!
این روزها چند باری گذرم به تیمارستان افتاده!
درست همان بخشی که شاهد همان دیالوگ بر زبان افتادهِ رادیو چهرازی است!
همانی که می‌گوید:
"گفتم: اسمت چیه؟
گفت: دلبر که جان فرسود از او!
گفتم: مگه تو هم بلدی؟
گفت: اسممه!
رفت!
مثل رفتن جان از بدن، دیدم که جانم می‌رود!"
اما اگر من روزی آن‌جا ماندگار شوم، هرگز اسمت را نمی‌پرسم که نکند من هم بگویم:
"مثل رفتن جان از بدن، دیدم که جانم می‌رود!"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : -No Voice
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا