متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته‌ی هیپنوتیزم سرنوشت| negin javadi کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #21
خورشید از زیر لحاف آسمان پدید می آید و زمین را درآغوش گرم خود می‌گیرد ودانه دانه های برف را از روی پیراهن زمین پاک می‌کند.
به درختی تکیه می‌کنم و به روبه رویم خیره می‌شوم، خسته شده‌ام کاش فصل تنهایی من هم به اخر برسد دیگر توانی برپایم نمانده به راهم ادامه دهم؛ نکه پایم خسته باشد...
نه، روحم خسته است دلم گرفته است .سالهاست اطرافیانم را ارام می‌کنم وحال دلشان راخوب ولی کسی نیس زیرچانه‌ام رابگیر سرم رابالا بیاورد بگوید: حال دل توچی؟ خوب است؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #22
نگاهم را به زمین می‌دوزم، بازهم اشک درچشمانم می‌جوشد وگرمی اشک هایم راروی گونه هایم حس می‌کنم .قطره قطره از چشمانم به زمین می افتد...
اشک ها دعای قلب هستند، کاش دعای قلبم براورده شود.
من هیچ خبری ازدل یارم ندارم...
این بی خبری تا کی؟ خدایا به داد دلم برس که فریاد می‌کشد ازدرد بی خبری ودلتنگی...
سرم را بالا می‌اورم وبه آسمان نگاه می‌کنم. به یک باره آسمان غرش میکند وبه گریه می‌افتد خدایا این چه بلایی بود برسرم امد!!!...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #23
آری من به همین عالیجناب عشق به همین فرشته عذاب میگویم "بلا"...
من نمی‌دانم جهنم چه جاییست ولی مگر عذاب بیشتر ازاین هم هست؟!
گاه آدم ها جهنم را روی زمین حس می‌کنند...
من با پای دلم وارد گرداب عشق شدم ولی بی انکه بدانم چه چیزی درانتظارم است...
وهمین عشق بود که هر بلایی سرم اورد و بازهم عزیزاست، مدتیست من را به کنج تنهایی کشانده وبرایم لالایی مخصوصش رامی‌خواند...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #24
مدتیست ازدارودسته عاشقان شدم، می‌دانم سربریدن با پنبه کارعشق است. در را هم برویش ببندی ازپنجره وارد می‌شود...
فقط کافیست چشمهایش به شوخی به کسی بخندد آنوقت است که یکی به جد می‌میرد...
ای عشق باتوهستم می‌شنوی؟ گاهی بایدتورامحکوم کرد...
توبا انسان ها چه کردی!؟ توبامن چه کردی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #25
اسفند با تمام زیباییش خرامان ودلبری کنان می‌اید...
زیباست بیداری زمین پس ازشوکران مرگ
زیباست عریانی ورهایی درخت وبرگ
دلنشین است خنده خورشید پس ازگریه ابر
قشنگ است شنیدن بوی بهاران
اسفند هم با رفیقش بهمن خدافظی کوتاهی می‌کند و پشت سرش آب می‌ریزد تا سال بعد پربار تربیاید...
به راستی که زندگی منشوریست درحرکت دوارگونه...
تکیه‌ام را از درخت می‌گیرم وقدم زنان راهم را ادامه می‌دهم، اشک هایم یکی پس ازدیگری ازچشمانم می‌بارد وگونه هایم راخیس می‌کند...
اومانند پاییزاست دلنشین وفریبنده وبا دلم سرد رفتارمی‌کند، خبرندارد که با دلم چه کرده است...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #26
شرط می‌بندم که حافظ هم ازدستم خسته شده است بس که هی سراغش رفتم وفال گرفتم...
ابرها هم دلشان گرفته وغمشان را برسرم می‌ریزند ارام و بی صدا...
مردم چتربه دست از خیابان ها عبورمی‌کنند و درتلاطم خرید عیدشان هستند، چه زیبا نقاشی کرده است خدا هر فصل را. مگرمی‌شود انکارکرد این همه قشنگی را؟!
اشک هایم را ازصورتم پاک می‌کنم و قدم زنان ازخیابان ها وهیاهوشهر دورمی‌شوم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #27
آرام آرام ازکنارگورستانی که باران سنگ هایش را شسته رد می‌شوم.
دوباره به هیاهوشهر می‌رسم هرکسی مشغول کاری است. کاش میزشد هرکس نبض احساس کسی که دوسش دارد را هراز گاهی بگیرد آنوقت زندگی ها خیلی بهترمی‌شد دل ها کمتر شکسته می‌شد خنده ها از ته دل می‌شدند ومحبت همچو ستاره ای دراسمان زندگی ها، هر شب چشمک می‌زد...
براستی که بی عشق جهان چرخشی بی معنیست...
قدم هایم آرام می‌شود وازکنار مغازه های رنگارنگ ردمی‌شوم ونگاهم به کافه ای زیبا میافتد که چند قدم جلوتراست. خودم را به انجا می‌رسانم، ارام در را بازمی‌کنم وبه سمت میزی دونفره کناره پنجره می‌روم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #28
جسم وروحم چنان خسته است که دوست دارم همین جا بی هیچ سوال وجوابی مدتی به خواب بروم. سکوتی ارام بخش همه جارا فرا گرفته...
کافه دل من، پرشده ازغبارتکدر و پشت هرمیزی خالی؛ فنجان ها هم همه مالامال تنهایی وتجرد وتاسف شده است...
طعم گیتی ام ازقهوه هاهم تلخ ترشده اند...
قهوه ای سفارش می‌دهم وسرم را روی آرنج دستم که روی میز است قرارمی‌دهم وچشمانم رامی‌بندم، ذهنم خاموش نمی‌شود خاطرات جلوی چشمانم رژه می‌روند وباز گرمی قطره لرزان را گوشه چشمم حس می‌کنم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #29
به ارامی گرمی دستی را روی شانه ام حس می‌کنم، به گمانم بازهم ازفکروخیال زیاد توهم زده ام...
دستم را ارام به روی شانه ام می‌کشم تا حس گرمی ازبین برود اما...
دستم با دستی برخورد کرد، چشمانم را گشودم وبه پشت سرم نگاه کردم...
نکند خواب باشد؟! بالاخره آمد؟! یامن خواب می‌بینم؟
چشمانم به یک باره ازاشک حلقه زد وچهره اش تارشد دردیده گانم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #30
به یکباره در حصارگرم دو بازو قرارگرفتم. نه این خواب وخیال نیست، می‌توانم حسش کنم می‌تواند حسم کند. صدای دلنشینش را کنارگوشم می‌شنوم واشک هایم بی مهابا ازچشمانم برشانه‌اش سقوط می‌کنند...
قهوه ام ماند وسرد شد ولی دلم گرم گرم... دستانم را کشید وبا خود برد واین فراق دراوایل اسفند ماه جای خود را به وصال داد...
مسافرتم تمام شد وزمان به قول خویش عمل کرد؛ سه ماه زمستان را سواربر رقص برف وسفینه زمان در یکی از روزهای برفی دی ماه گذرانیدم.
عروس شب پر نورتر ازهرشبی درآسمان جلوه گری می‌کند،وچشمکی حواله آن می‌کنم ومی‌گویم: دیدی ژنرال عالم حواسش به همه چیز است...
هیپنوتیزم سرنوشت هم فقط وفقط دست خداست...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا