متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته ی ایست قلبی|ReiHane_FB کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع R.FANAYI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 1,263
  • کاربران تگ شده هیچ

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #11
خدا را شکر می‌کردم که در این روز او را به زمین هدیه کرده بود.

ناجی تنهایی‌هایم شده بود،

از آن مادری متشکرم که جانانم را متولد کرد.

از آن دکتری که او را سالم تحویل این جهان داد.

متشکرم از هرکس که در متولد شدنش نقش داشت...

هرکس که این هدیه ی با ارزش را به من داده است..!
 
آخرین ویرایش

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #12
امان از آن روزی که دست در دست دیگیری دیدمش.

نگاهش برای او بود...

آن آغوشی که من سند 6 دنگش را به نام خود میدانستم مالکش او بود..!

آن دستانی که گرمای وجودم بود مالکش او بود...
 

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #13
من نفر دوم بود...

من نقش مکمل این نمایش بودم که فقط برای هیجان در آن حضور داشتم.

من قربانی هیجان شده بودم!

من یک مهرهِ اضافه میان آن دو مرغ عشق بودم!؟
 

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #14
صدایش در گوشم زنگ میخورد:

" تنهات نمیزارم تا روزی که با لباس سفید بیای به زندگیم و ترکم کنی.."

مرا عروس خود در آینده هایی نزدیک میخواند که حقیقی نبودند!

مانند تشنه ای که سراب میدید...
 

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #15
قلبی که روی کیک جلوه می‌کرد

حال روی زمین چند تکه شده بود.

نام من و جانانم که با خامه ها آذین بسته شده بود حال دیگر قابل خواندن نبودند.

خوشحالی ای که در دلم عروسی به پا کرده بود به یکباره به عزا تبدیل شده بود.

عروسی تمام شد،

عروس را کشتند...

رخت عزا به تن کنید!
 

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #16
لب های بی رنگ دخترک...

لب های سرخ جانانم!

یقه ی پیراهنش...

امان از پیراهن سفیدی که به سرخی میزد!

شعله های عشق آن دو مرا به آتش کشید...

آتشی به سرخی یقه ی پیراهن جانانم..!
 

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #17
قدمی برداشتم می‌خواستم خودم را به او برسانم.

کاش معجزه رخ میداد،

کاش مانند رمان ها متوجه میشدم او نیست بلکه همزادش است!

اما خودش بود همان تیله های مشکی و برق همیشگی اش.
 

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #18
آسمان هم به حال من زار میزند...

و چقدر ممنونم از ابری که وقت باریدن را خوب میداند!

چقدر ممنونم از ابری که بارید و مجال دیدن اشک هایم را به او نداد.
 

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #19
غروری که تکه تکه می‌شود.

نفس هایی که کند می‌شوند.

اشک هایی که سیل می‌شوند.

لرزش دستانم مهار نشدنی بود.

خاطره هایی که به سرعت از مقابل چشمانم رد می‌شوند...
 

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #20
به قلبم چنگ می‌اندازم.

نفس هایم به سختی بالا می‌آیند.

پاهایم سست می‌شوند،

قدم بعدی را به سختی برمی‌دارم...

انگار دستانی سعی در خفه کردنم داشتند.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا