متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته دیدی دلم | aran کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Aran
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 42
  • بازدیدها 2,031
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Aran

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
8,978
امتیازها
31,873
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #31
***
چرا روزهایم تاریک‌اند؟
تو می‌دانی دلم؟
چرا گل‌هایی که در باغچه‌ی خانه‌ام کاشته‌ بودم، سیاه‌اند؟
آسمان روزها و شب‌هایم، یک‌رنگ شده است... .
دلیلش را می‌دانی؟
نه...!
تو نمی‌دانی!
تمامی این تاریکی‌ها، تقصیر تو‌ است!
تویی که بی‌هوا...
خود را به دست او دادی
و مرا نابود کردی...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aran

Aran

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
8,978
امتیازها
31,873
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #32
***
ای همدمم!
می‌بینی آدم‌ها را؟
همه‌ی آنها یک هنر دارند؛
شکستن دل دیگران، کشتن احساسات آنها، سر بریدن مهربانی‌های‌شان...!
برای‌شان مهم نیست
در دل دیگری چه می‌گذرد...
فقط بلدند بیایند، برای مدتی بمانند
و بعد از شکستن دل...
دیگری را تنها بگذارند و بروند!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aran

Aran

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
8,978
امتیازها
31,873
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #33
***
ای دلم!
چرا غصه‌هایم تمامی ندارند؟
مگر هنوز او را فراموش نکرده‌ام؟
مگر تمام تکه‌هایت را از او پس نگرفتم؟
چرا هنوز تو برای او بی‌تابی می‌کنی؟!
یادت است؟
او رهایت کرد!
تو نیز او را رها کن...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aran

Aran

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
8,978
امتیازها
31,873
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #34
***
دلم!
به یاد بیاور رفتارهایش را،
صحبت‌هایش را،
طرز نگاهش را...!
هیچ‌کدام رنگ و بوی عشق نداشت!
تو برای او تنها یک سرگرمی بودی!
تو را بازیچه کرد...
احساساتت را، با زبان بی‌زبانی به سخره گرفت...
او را به فراموشی بسپار!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aran

Aran

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
8,978
امتیازها
31,873
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #35
***
هه!
پیمانش را فراموش کرد!
همانند عروسک‌گردان‌ها، چنان تو را به بازی گرفت...
که نفهمیدی تمام آن احساساتش،
بخشی از فیلم‌نامه‌اش بود، برای بازی زندگی...!
دلم!
تنهایت گذاشت...
همین!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aran

Aran

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
8,978
امتیازها
31,873
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #36
***
می‌گویند بعد از رفتن او،
روزهای من تکراری شده است...
اما نمی‌دانند روزهایم هر کدام با هم تفاوت دارند!
روزی را با اشک می‌گذرانم،
دیگری را با حسرت،
بعدی را با مرور خاطراتی که با او داشتم... .
آنها از حال و روز من چه می‌دانند؟!
منی که ماه‌هاست از زندگی سیر شده‌ام... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aran

Aran

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
8,978
امتیازها
31,873
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #37
***
آهسته، قدم‌های بی‌جانم را برمی‌دارم
کوچه‌ها را یکی پس از دیگری، می‌گذارنم...
در فکر اینم که چه شد...!
دنیایم، به یک‌باره ویران شد!
از تمامی ثانیه‌های زندگی‌ام بیزارم؛
زیرا عطر نفس‌های او،
دیگر در هوایم نیست!


 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aran

Aran

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
8,978
امتیازها
31,873
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #38
***
مانند روزهای گذشته، کنار پنجره نشسته بودم
و به خیابان‌ خلوت و آرام نگاه می‌کردم... .
هه!
گمان کنم چشمانم نیز مانند قلبم، مشکل دارند!
او را دیدم؛ اما چرا این‌جا؟!
چرا روبه‌روی پنجره‌ی اتاق من ایستاده است؟!
چرا با آن دو چشمان زیبایش، به من زل زده است؟!
می‌دانم یک توهم است، یک خیال...
که از ذهن آشفته و پریشان من آمده است!
همین خیالِ بودنش
برای منِ دلتنگ کافیست...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aran

Aran

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
8,978
امتیازها
31,873
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #39
***
هر شب،
خیالِ بودنش، روبه‌روی پنجره‌ی اتاقم
به سراغم می‌آید!
او، به تک‌درخت آن‌ سوی خیابان تکیه می‌دهد... .
چشمانش!
چرا غم دارند؟!
غم چشمانش را درک نمی‌کنم!
انگار که آن دو گویِ جادو آماده‌ی بارش‌اند؛
اما من، ساعت‌ها
به تماشای این توهم زیبایم می‌نشینم...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aran

Aran

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
8,978
امتیازها
31,873
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #40
***
آرام‌آرام، نزدیک‌تر آمد.
از درخت جدا شد.
درست زیر پنجره ایستاد و به چشمانم خیره شد... .
اولین قطره‌ی‌ اشک،
از چشمان زیبایش شروع به باریدن کرد!
دیدی دلم؟!
او بازگشت!
می‌دانی چه‌ گفت؟
گفت دیگری رهایش کرده است!
دیگری قلبش را شکست!
گفت:
«با من بمان!»
می‌دانی دلم، نمی‌توانم...!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aran
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا