نام دلنوشته: اشک سکوت
نام نویسنده: زهرا میرحسنی(Z.M.SH)
تگ: منتخب
ویراستار: Bina.ahmadi
مقدمه:
با ترس دستی بر لبانم میکشم؛
انگار آنها را به
هم دوختهاند!
نه...
چیز دیگریست!
ناگهان دستانم خیس میشوند
و به یاد میآورم:
«تاوان زندگی را با لبان دوخته و
اشک سکوتم دادهام!»
نویسندهی عزیز، بینهایت خرسندیم که دلنوشتههای زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک میگذارید.
خواهشمندیم پیش از پستگذاری و شروع دلنوشته، قوانین بخش «دلنوشتههای کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید. "قوانین بخش دلنوشتهی کاربران"
پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دلنوشته، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دلنوشته بدهید. توجه داشته باشید که دلنوشتههای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
***
قبلاً آدمها با سکوتشان با هم حرف میزدنند،
هر نگاهشان
بیانگر حرفی بود؛
اما اکنون،
چیزی از آن مردمان نمانده است!
حال بعضی آدمها تظاهر میکنند حرفت را میفهمند
و معنی سکوتت را میدانند...
اما آنها حتی درکی از زندگی ندارند!
بعضی دیگر هم همچو من، کاری جز بیتفاوتی ندارند... .
***
چه بیرحم شدهاند این مردمان امروزه!
با چشم
بیگناهی را قضاوت میکنند،
با زبان
زخم میزنند و سرزنش میکنند!
اما امان از شما مردمان!
هر ظاهر بدی که نشانگر قلب سیاه نیست و
هر نیکرویی که حتما ساده دل نیست!
چه راحت شده است بیپروا حرف زدن
و بیصبرانه قضاوت کردن!
***
من دلتنگم،
دلتنگ سکوتی که با زل زدن بر دیوار،
مینوشت حرفهای ناگفته را بر دیوار!
دلتنگ دیواریام که محرم شد،
شنید صدای بیآوای سکوت را!
دلتنگ دیواریام که به سکوت گفت:
-«من محکم پشتت ایستادهام.»
اما حال سکوتهایمان تنها شدهاند،
حرف ناگفته زیاد دارند برای تعریف
اما پشتشان تنها باد میخورد و بس!
دیگر دیواری محکم نیست،
دیگر دستی بر شانههای سکوت نیست
که قفل دهان بگشاید و بگوید از درد مسکوتها!
وقتی از خیابان میگذری،
میبینی آدمهایی را که
همچو دود سیگار میآیند و میگذرند و محو میشوند!
ما چه بیتفاوت رد میشویم از بین این آدمها!
بیآنکه بدانیم با هر بار رد شدن از کنار آدمی،
ثانیه به ثانیه
از عمرمان را به باد میدهیم!
***
کم کم دنیا هم رو به سکوت میرود؛زیرا دنیا هم درمیابد که در برابر
این مردمان، کاری جز سکوت ندارد!
آنگاه سکوتها هم همچون ما، شبها زانوی بغض به آغوش میگیرند...
اما هرگز اشک نمیریزند!
تنها چون دریایی خشمگین،
خودشان را به قفس قلبمان میکوبند
تا بیرون آیند از سینهی اسرارمان،
تا دریای قلبمان دست از خروش بردارد و دیگر چشمی غمگین زل نزند
به جای خالی دیواری!
اما اکنون،
به داد سکوتهایمان برسید!
خاکستر بغض آنها تپهای شده است از
ناگفتهها!
سکوتهایما تک به تک دارند جان میدهند در پس این روزگار!
***
تا دنیا دنیاست،
سکوت را هم در پس کوچههای زندگی میتوان یافت!
سکوت میگوید:
-«همیشه بیپروا حرف زدن، طرحی از سقوط میکشد. اگر مرا طلب کنی، بغض روی بغض تلنبار نمیشود که بشکافد گلویت را، و خفه کند نفست را!»
راست میگوید!
من یادم رفت به موقع طلبش کنم؛
الان چند روزیست که بیوقفه میگریم!
***
سکوت، همبازی این روزهایم میگوید:
-«این زندگی تمامش یک بازیست؛ بازیکن خوبی نباشی، بازی میخوری! بازیکن قهاری هم که باشی، باز زندگی جور دیگری با جانت بازی میکند؛ چرا که این دنیا میل عجیبی دارد برای بازی با جان و روح آدمها.»
چه جوابی میتوان به سکوت داد؟
دیگر پیمانهی صبرم پر شده است از این بازی خوردنها!
***
تا حالا به حرکت پرگار دقت کردید؟
پرگار را که روی کاغذ میگذاری،
سوراخ ریزی ایجاد میکند
تا محکم بایستد و بچرخد.
اشک سکوت مانند پرگار،
قلبم را سوراخ کرده است!
اشکهایش تاوان ایستادگی من در این دنیاست!
شاید اگر من مقاومتی نمیکردم برای ماندن در دنیا،
او این گونه اشک نمیریخت!
آنوقت قلبم مانند کاغذ این گونه سوراخ سوراخ نمیشد!