نویسندهی عزیز، بینهایت خرسندیم که دلنوشتههای زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک میگذارید.
خواهشمندیم پیش از پستگذاری و شروع دلنوشته، قوانین بخش «دلنوشتههای کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید. "قوانین بخش دلنوشتهی کاربران"
پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دلنوشته، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دلنوشته بدهید. توجه داشته باشید که دلنوشتههای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
*** سفری به اعماق مغزت که بکنی، خیلی چیزها مییابی...
مثلا همان جوابهای بعد از دعوا... یا «دوستت دارم»هایی که نگفته باقی ماند... شاید هم «خوبم»هایی که پشتش هرچیزی بود؛ الا خوب بودن...
*** دم... باز دم... لعنتی!
حجم سردرگمیهایم به قدری زیاد است که به دم و بازدمی، یا نفس عمیقی نمیتوان بسنده کرد...
حجم انبوهی از بغض، از طرفی بیخ گلویم را چسبیده... و من اشک بریزم یا نفس بکشم؟ به کدام درد بمیرم؟
***
تمام تنم به لرز افتاده... اشتباه نکن!
نه لرز کردهام نه ضعف دارم و نه هیچ...
قلب و مغزم در جدالند! بیچاره مغزم... جلویش کم میآورد، قلبم کولی بازیاش گل میکند، چنان خود را به در و دیوار سینهام میکوبد و تنم را میلرزاند، که تمام اعضا در برابرش تعظیم میکنند.
*** هیچ تا به حال فکر کردهای؟ نه من کوتاه میآیم و نه تو...
نه تو دلت میآید بروی و نه من...
دلمان جدال میخواهد، جدالی پر از تمنا...
هی، مسخرهام نکن! همهاش، همهٔ خاطرات، تلنبار شده گوشهٔ آرشیو دلمردگیهایم!
***
روزهاییست که حال دلمان خیلی عالی بد است! اما بگذاریم کنار، این عضو احمق زبان نفهم بدنمان را...
من از مغزی میگویم که خسته است... از فرمانروایی که دیگر نای این شورشهای عظیم را ندارد...