نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان گل برفی | بریسکا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع briska
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 112
  • بازدیدها 9,463
  • کاربران تگ شده هیچ

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
221
پسندها
1,612
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
گل برفی
نام نویسنده:
بریسکا
ژانر رمان:
#عاشقانه #معمایی
کد رمان: 3147
ناظر: ♕萨纳兹♕ ♕萨纳兹♕


400232100535_261606.jpg
خلاصه رمان:
علی سرنوشت من بود؛ رنگ عشق را در چشمانش دیدم؛ اما مهناز (خواهرم) عشقم را دزدید. باورش برایم سخت بود، قلبم آتش گرفت؛ اما کسی که باید در جهنم بسوزه، این من نبودم، خواهرم هم نبود. این موضوع را سال‌ها بعد فهمیدم. مسیر زندگی علی را بار دیگر سر راهم قرار داد و پرده از راز ازدواج‌شان برداشته شد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,800
پسندها
9,498
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YEGANEH SALIMI

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
221
پسندها
1,612
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
اصولاً پشت هر زخم یک خاطره نهفته است. جای زخم کنار ابروی سمت راستم مال دوران کودکی‌ام است، جایش درد ندارد؛ فقط من را یاد آن خاطره می‌اندازد. اما امان از زخمی که روی قلبم بود. یک جراحت عمیق که جایش با هیچی از بین نرفت؛ حتی با جراحی پلاستیکی زمان...زخم خاطره‌ها هیچ وقت خوب شدنی نیست.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
221
پسندها
1,612
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #4
- خب، دختر و پسر برن صحبت‌هاشون رو بکنند، ان‌شاءالله به نتیجه برسند.
با شوک سرم‌ را بالا آوردم و نگاهم را به مادرم دوختم، تمام حواسش به مهناز بود. می‌خواستم داد بزنم:
(مامان، علی عشق منه، نه اون!)

ولی وقتی که علی از جایش بلند شد و به دنبال خواهرم راه افتاد، صدا در گلویم خفه شد و احساس کردم از درون شکستم. هردوی‌شان در برابر چشم‌های ناباورم از پله‌های سمت راست هال بالا رفتند و وارد اتاق مهناز شدند. دیگر در حال خودم نبودم، نفس کشیدن برایم مشکل شده بود، احساس می‌کردم قلبی در سینه‌ام نیست. توجه‌‌ای هم به اطرافم نداشتم، تمام هوش و حواسم را علی با خود برده بود. دقایقی بعد وقتی‌که از پله‌ها پایین آمدند، مانند یک مجسمه فقط نگاهشان می‌کردم. هرکدام بدون حرف سرجای‌شان روی مبل نشستند. صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
221
پسندها
1,612
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #5
در همین لحظه تقه‌ای به در اتاقم خورد، جواب ندادم. بعد چند لحظه صدای دخترانه تینا بلند شد:
- موگه!
حوصله‌اش را نداشتم:
- برو تینا لطفأ!
- نمی‌تونم!
بغض کرده بود، جوابی ندادم. با التماس گفت:
- در رو باز کن موگه، خواهش می‌کنم!

- منم نمی‌تونم تینا!
- نمی‌تونی یا نمی‌خوای؟
نفسم را کلافه آزاد کردم و با عصبانیت داد زدم:
- نمی‌خوام، مفهومه؟!
و اضافه کردم:
- قبول کن خیلی وقت نشناسی!
رفتارم تند بود؛ اما او صبوری به خرج داد:

- باشه عزیزم! حالت که بهتر شد، میام.
گوله گوله اشک‌هایم از چشم‌‌هایم پایین ریخت. باهق هق لب زدم:

- من دیگه هیچ‌وقت حالم خوب نمی‌شه، تینا!
سکوت کرد، منم سکوت کردم. بلآخره از در فاصله گرفت و رفت. زانوهایم را بغل کردم و دوباره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
221
پسندها
1,612
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #6
ریختن قطره‌های آب روی پوست بدنم برایم آرامش می‌داد. از بچگی هر وقت دلم می‌خواست گریه کنم، حمام می‌رفتم و زیر دوش آب گریه می‌کردم که کسی من را نبیند. ولی آن‌روز، وقتی برای آرام کردن خودم نداشتم. باید می‌رفتم، جای من دیگر در آن خانه نبود. با این تصمیم موهای خرمایی‌ام را که تا شانه‌هایم می‌رسید؛ از دو طرف پیچاندم و پشت سرم با یک گیره وصلش کردم. سپس سراغ کمدم رفتم، چمدانم را برداشتم و رو تخت گذاشتم. با چشمانی اشک‌بار لباس و تمام وسایلی که لازمم می‌شد، داخل چمدانم مچاله کردم و زیپش را بستم. کارم که تمام شد، در اتاقم را باز کردم، سرکی به بیرون کشیدم، می‌خواستم، ببینم هنوزم مهمان‌ها هستند یا نه؟ صدای مامانم را که شنیدم از رفتن‌شان مطمئن شدم. به مهناز می‌گفت:
- می‌تونستی جواب مثبت را در جلسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
221
پسندها
1,612
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #7
چشمان نگرانش روی تمام اجزای صورتم می‌چرخید. پلک‌هایم را به هم زدم تا مانع ریختن اشک‌ شوم:
- مامان! اجازه بده، یه مدت از خونه دور باشم؛ واقعأ بهش احتیاج دارم.
- باشه عزیزم! اما یک سوال، سعی کن صادقانه جوابم‌و بدی.
- باشه!
- پای علی در میونه؟

قطره اشک لج‌باز خودش را به بیرون پرتاب کرد. هوف، لعنتی. سرم را پایین انداختم. قادر به پاسخ‌گویی نبودم؛ فقط اشک‌هایم بودند که حسی از درد درونم داشتند. نتوانست تحمل کند، در آغوشم کشید و گفت:
- عزیزم!
سرم را روی سینه‌اش گذاشتم، صدای هق‌هقم نیز بلند شد. مامانم حرفی نمی‌زد، بجایش آن‌قدر مهربان و مادرانه پشتم را نوازش داد تا که احساس بهتری پیدا کردم. واقعا درست گفته‌اند که آغوش مادر بهترین ماوا و پناه‌گاه است. لحظاتی بعد یک حس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
221
پسندها
1,612
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #8
خنده کوتاهی کردم و بعد بوسه‌ای بر دستانش زدم:
- چشم مامان جانم!
صورتم را غرق بوسه کرد و من را به سینه‌اش فشرد. جایم خیلی خوب بود، احساس آرامش می‌کردم. دوست داشتم تا ابد در آغوشش بمانم. ولی با صدای جیغ موبایلم از آغوشش بیرون آمده، موبایلم را از داخل جیب مانتویم درآوردم و با دیدن شماره رایان گفتم:
- باید برم مامان، رایان نزدیکه!
چشم‌هایش را به معنی باشه، روی هم قرار داد. چمدانم را به دستم داد و در حالی‌که بدرقه‌ام می‌کرد، با هم از هال خارج شده، وارد راه‌رو طویل شدیم. کفش‌های کتونی‌سفید با خط‌های مشکی‌ام را برداشته و بعد از پوشیدن آن لبخند کم‌رنگی به مامانم که خاموشانه نگاهم می‌کرد زدم. دلم خون بود، هر طوری که بود، در را باز کرده و با دلی پر از درد، از خانه خارج شدم. هوا سوز داشت، باد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
221
پسندها
1,612
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #9
وقتی ماشین را به حرکت در آورد، به معنی واقعی قلبم از جایش کنده شد، خیلی واضح حس می‌کردم یک نیمه از آن را جلوی خانه‌مان جا گذاشتم. بلافاصله شیشه ماشین را پایین کشیده و برای آخرین بار نگاهی به مامانم انداختم، نگاهش پرغبار بود، دلم گرفت‌.
رایان: نمی‌دونم چی‌شده؟ ولی سعی کن، قوی باشی عزیزم!
بدون نگاه بهش باشه‌ای گفتم و به نشانه خداحافظی دستی برای مامانم تکان دادم که متقابلا" با لبخند محوی دستی برایم تکان داد. چقدر دل‌تنگ نگاه پرمهرش، آغوش گرمش می‌شدم. قلبم بدجور تیر می‌کشید. با کنار رفتن پرده سفیدرنگ اتاقم که مشرف به کوچه بود؛ ناخودآگاه نگاهم به سمت بالا کشیده شد. صورت سفید مهناز با موهای مشکی بلندش نمایان شد. لعنتی خیلی خوشگل‌‌تر از من بود، هر سال ملکه زیبایی مدرسه می‌شد. چشم‌های درشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
221
پسندها
1,612
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #10
سپس دست‌هایش را در دو طرفش باز کرد، چشم‌هایش را بست، صورتش را به سمت آسمان بلند کرد و نفس عمیقی کشید. ناخودآگاه لبخندی محو‌ بر لبانم نشست. چشمان آبی با پوست گندمی و موهای خرمایی داشت، ته‌ریشش آنقدر به صورتش می‌آمد که نمی‌شد بدون آن تصورش کرد. چقدر خوبه که داشتمش، نمی‌دانم پاداش کدام کارم بود که خداوند چنین داداشی برایم عطا کرده بود. قطرات درشت باران به صورتش برخورد می‌کردند و او با لذت خاصی هوای تازه به ریه‌هایش می‌کشید. وقتی سرش را پایین آورد قطرات باران از سر و صورتش می‌چکید:
- حالا نوبت تویه عزیزم، بیا امتحان کن آجی کوچولو!
مشت آرامی به بازویش زدم و گفتم:
- فقط یه سال!
خندید، لبخندی رو لب‌هایم نشاندم و صورتم را سمت آسمان گرفتم، چشم‌هایم را بستم. قطره‌های درشت باران به صورتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

موضوعات مشابه

عقب
بالا