- ارسالیها
- 467
- پسندها
- 2,493
- امتیازها
- 12,383
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #41
فصل هفتم
- ایستگاه بعد دروازه دولت.
مترو ایستاد. درهای مترو باز شد. سیل جمعیت پیاده و بیشتر از آن سوار. شهاب که در بین جمعیت کاملا مچاله شده بود، نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. همیشه روزهای مرخصی اش و برگشتن میان مردم عادی، باعث شادی روحش میشد.
زندگی به عنوان محافظ افراد ثروتمند، شرکت در مهمانی های آنچنانی، جا به جا شدن با ماشین های ضد گلوله، همه و همه مثل زندگی در افسانه ها و قصه ها بود. شهاب هیچ گاه خودش را متعلق به چنین دنیایی ندیده بود. دنیایی که در آن یک نقش اضافه به عنوان محافظ داشت. خیلی ها حتی اسمش را هم نمی دانستند.
اما این زندگی، سوار مترو شدن، له شدن میان مردم عادی، دست فروشی که کیسه های نانویی سه هزار تومانی می فروخت، همه و همه نشان از دنیایی می داد که شهاب در آن نقش اول بود؛...
- ایستگاه بعد دروازه دولت.
مترو ایستاد. درهای مترو باز شد. سیل جمعیت پیاده و بیشتر از آن سوار. شهاب که در بین جمعیت کاملا مچاله شده بود، نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. همیشه روزهای مرخصی اش و برگشتن میان مردم عادی، باعث شادی روحش میشد.
زندگی به عنوان محافظ افراد ثروتمند، شرکت در مهمانی های آنچنانی، جا به جا شدن با ماشین های ضد گلوله، همه و همه مثل زندگی در افسانه ها و قصه ها بود. شهاب هیچ گاه خودش را متعلق به چنین دنیایی ندیده بود. دنیایی که در آن یک نقش اضافه به عنوان محافظ داشت. خیلی ها حتی اسمش را هم نمی دانستند.
اما این زندگی، سوار مترو شدن، له شدن میان مردم عادی، دست فروشی که کیسه های نانویی سه هزار تومانی می فروخت، همه و همه نشان از دنیایی می داد که شهاب در آن نقش اول بود؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش