متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دهلیزهای تاریک | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,423
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #41
جشن و جمعیت هیچ گاه برای آذر تفریح حساب نمیشد. مکان های شلوغ باعث میشد آذر احساس کند در کنترل موقعیت نیست. جمعیت همیشه او را نا آرام می کرد.
اگر جشن تعیین جنسیت بچه آذین نبود، بعید بود به چنین جشنی پا بگذارد. هر چند این جشن برای آذین مهمترین رویداد سال بود و برای تزئین و پذیرایی بیشتر از یک عروسی معمولی هزینه کرده بود.
تمام سالن طبقه اول خانه آذین با رنگ طلایی تزئین شده بود که بعد از آشکار شدن جنسیت بچه به رنگ آبی تغییر کرده بود. در تمام مدت مراسم و فیلمبرداری آذر گوشه ای ایستاده و جمعیت را زیر نظر گرفته بود. ظاهرا همه چیز امن و امان به نظر می رسید.
جشن بعد از پخش کیک کمی آرامتر شده بود. چند نفر وسط سالن با آهنگ ملایم می رقصیدند و احمد و همسر آذین، اسماعیل، گوشه ای به دور از سر و صدا پچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,423
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #42
آذین به معنای فهمیدن سری تکان داد و سراغ هدیه بعدی رفت. آذین به نامادریشان حنانه بیشتر نزدیک بود تا مادر اصلی شان. آذر حداقل شش سال را با مادرش گذرانده اما آذین فقط چند ماه از مادری مادرشان برخوردار بوده.
آذین دست برد و جعبه ای سرمه ای را برداشت. آذر توضیح داد:
- این هدیه آرمینه.
به خاطر حوادث اخیر و سر و صدای جشن، آرمین در خانه مانده و ترجیح داده بود در جشن شرکت نکند. آذر هدیه اش را آورده بود. البته حضور آرمین به معنی حضور شهاب هم بود. آذین از استخدام شهاب خبر نداشت و آذر ترجیح میداپ شرایط به همین نحو بماند.
آذین در حال بررسی جعبه پرسید:
- حالش چطوره؟
- خوبه. بهتره از سر و صدا دور باشه. به خاطر همین نیومد.
آذین در حال باز کردن جعبه گفت:
- می دونم. حیوونی داداشم. چقدر عذاب کشیده از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,423
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #43
یکی از بحث های اصلی اش با شهاب هم سر این مسئله بود. آذر تمام تلاشش را کرده بود که تا قبل از تولد آذین رابطه شان تمام شود. گردنبند را از شهاب گرفته و تنها بعد از اخراجش به او برگردانده بود.
البته آذین از این جزئیات هیچ خبری نداشت. از حضور دوباره شهاب در زندگیشان هم خبر نداشت.
آذر که همیشه بازیگر خوبی در پنهان کاری بود فقط لبخند ضعیفی زد و گفت:
- معلومه که می دونه. تو خواهر شی‌.
آذین بی تفاوت سر تکان داد اما صورت مات و بی لبخندش نشان می داد که با جواب او قانع نشده است. بی شک آذین با دیدن پروانه به شهاب فکر می کرد اما آذر نمی توانست حدس بزند دقیقا در مورد چه چیزی فکر می کرد.
برای پرت کردن حواسش با اشاره به بسته ای که به نظر سرویس طلا می رسید پرسید:
- این مال کیه؟
حالت چهره آذین سریع تغییر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,423
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #44
دهانش را باز کرد تا طعنه ای بزند اما با دیدن لبخند آذین دلش نیامد. تنها چیزی که آذر می خواست سلامتی و خوشحالی اعضای خانواده اش بود. حتی اگر مجبور میشد دست تنها برای همه شان مادری کند.
در عوض سعی کرد موضوع را عوض کند:
- تکلیف اسم چی شد؟ هنوز انتخاب نکردید؟
آذین ناگهان دست از باز کردن هدیه ها برداشت. ترسیده به آذر نزدیک شد. نگاهی به پشت سر، به همسرش انداخت و آهسته گفت
- دیشب بحثش بود. می دونی اسماعیل چی پیشنهاد داد؟ شهاب!
آذر هشیار ایستاد و آذین را از نظر گذراند و پرسید:
- دلیلش رو نگفت؟ نگفت چرا اسم شهاب رو انتخاب کرده؟
آذین با صدایی حتی آهسته تر از قبل جواب داد:
- نه. ولی مطمئنم می خواسته واکنش من رو ببینه.
آذین نگران به نظر می رسید. آذر حدس زد:
- حتما در مورد تو و شهاب می دونه.
آذین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,423
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #45
حالت آذین از عصبانی به گیج و بعد به تعجب تبدیل شد. آذر با رفتارش با شهاب به بقیه فهمانده بود که اگر کسی بیش از حد و بی اجازه به آذین نزدیک شود، خودش از شرشان خلاص می شود.
این اتفاق که قبل از آشنایی آذین و اسماعیل اتفاق افتاده بود، به اسماعیل نشان داد که آذر محافظ خانواده است و اگر آسیبی به آذین برساند، سرنوشتش به سرنوشت شهاب تبدیل می شود. آذر کاملا راضی از نتیجه کارش لبخند زد.
آذین آهسته زمزمه کرد:
- بعضی وقتها منم ازت می ترسم.
نگرانی آذین کمتر شده و آسودگی از لحنش پیدا بود. آذر لبخندی دلگرم کننده زد و گفت:
- هدف من امنیت خانواده امه. فقط همین.
آذین به معنی فهمیدن سر تکان داد و دوباره سراغ هدیه ها رفت. آذر نگاهی سرسری روی هدیه ها گرداند. همه هدیه ها، تکه هایی از طلا و جواهر بودند. ظاهرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,423
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #46
فصل هفتم
- ایستگاه بعد دروازه دولت.
مترو ایستاد. درهای مترو باز شد. سیل جمعیت پیاده و بیشتر از آن سوار. شهاب که در بین جمعیت کاملا مچاله شده بود، نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. همیشه روزهای مرخصی اش و برگشتن میان مردم عادی، باعث شادی روحش میشد.
زندگی به عنوان محافظ افراد ثروتمند، شرکت در مهمانی های آنچنانی، جا به جا شدن با ماشین های ضد گلوله، همه و همه مثل زندگی در افسانه ها و قصه ها بود. شهاب هیچ گاه خودش را متعلق به چنین دنیایی ندیده بود. دنیایی که در آن یک نقش اضافه به عنوان محافظ داشت. خیلی ها حتی اسمش را هم نمی دانستند.
اما این زندگی، سوار مترو شدن، له شدن میان مردم عادی، دست فروشی که کیسه های نانویی سه هزار تومانی می فروخت، همه و همه نشان از دنیایی می داد که شهاب در آن نقش اول بود؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,423
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #47
به سمت محله شان به راه افتاد. صدای بریدن چوب با اره نزدیک و نزدیک تر شد. برای رضا نجار دست تکان داد. مش صادق از مغازه لوازم التحریر فروشی با سر سلام کرد. با هر قدم، لبخند شهاب پر رنگ تر میشد.
دم مغازه سوپر مارکت مهدوی ایستاد. به در مغازه تکیه داد و به پدر میانسالش نگاه کرد که بدون توجه به اطرافش مشغول مرتب کردن کنسروهای گلابی بود. شهاب بلند سلام کرد. پدرش سر چرخاند و با دیدنش گفت:
- سلام به روی ماهت. کی اومدی؟
- تازه رسیدم. سه روز می مونم.
پدرش به سمت پلاستیکی که پر از مواد غذایی به نظر می رسید، رفت و گفت:
- خوب شد اومدی. شیدا کلی چیز از مغازه میخواد. یه لیست بلند بالا بهم داد. وقت ندارم براش ببرم. تو ببر.
شهاب سر تکان داد و پلاستیک را گرفت. پدرش سراغ صندوق مغازه رفت. شهاب یه قامت خمیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,423
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #48
پدرش ناامیدانه ادامه داد:
- با این وضعیت فقط شش ماهه دیگه دووم میاره!
ابروهای پرپشت خاکستری اش پایین افتاد. دل شهاب پایین ریخت. این مسئله که اگر قلبی پیدا نمیشد، مرگ مادرش فرا می رسید، همیشه در گوشه ای از ذهنشان قرار داشت اما به امید پیدا شدن قلبی، همیشه این احتمال را نادیده می گرفتند. اما الان بعد از یک سال انتظار، ظاهرا پدرش این حقیقت را پذیرفته بود.
شهاب از چند ماه پیش به فکر فراهم کردن پول افتاده و راهی را در پیش گرفته بود که پای آذر را دوباره به زندگی اش باز کرده بود. راهی که قطعا پدرش با آن مخالفت می کرد. به همین خاطر این قضیه را کاملا از همه مخفی کرده بود.
آب دهانش را قورت داد. نمی توانست قضیه را توضیح دهد اما مطمئن بود به زودی قلبی نصیب مادرش میشد.
سعی کرد به پدرش امیدواری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,423
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #49
شیدا اما صدایش را پایین آورد و گفت:
- یه خواستگار دکتر داره. ولی مطمئن تو لب تر کنی، بهت نه نمیگه.
این شیطنت ها فقط مخصوص شیدا بود. شهاب هم با صدای آهسته تری جواب داد:
- مبارکش باشه. من به سینگل بودنم راضیم.
شیدا آهسته و بی صدا از سر به سر گذاشتن برادرش خندید. شهاب به او چشم غره رفت. شیدا هیچگاه از او حساب نمی برد. شیدا خنده اش را تمام کرد. سینی را بلند کرد و گفت:
- تو همیشه جذب آدمایی میشی که می دونی هیچ وقت سهمت نمیشند. اگه خواستی درمان بشی در مطب من همیشه به روت بازه.
و نیشخندی زد و به راه افتاد. شهاب آهسته پشتش زد و گفت:
- تو هم اگه به جای رونشناسی، پزشکی می خوندی شاید یه پارتی برای مامان داشتیم.
شیدا زبانش را برای شهاب بیرون آورد و قبل از اینکه شهاب واکنش نشان دهد، به سمت اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,423
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #50
شهاب عمل قلب مادرش را ممکن می کرد. به هر قیمتی. نمی گذاشت این مسئله به یکی از شکست هایش تبدیل شود. راه درستی نبود اما چه کسی در این شرایط به راه درست اهمیت می داد.
به محض روشن شدن گوشی، پیامی نوشت:
- من اومدم مرخصی. سه روز می مونم.
و به شماره ای که آن را از حفظ بود و در گوشی اش ذخیره نشده بود، فرستاد. گوشی را داخل جیب شلوارش انداخت. لیوان به دست از اتاق بیرون و از پله ها پایین آمد. لیوان خالی را روی اپن گذاشت.
گلو صاف کرد و به سمت اتاق مادرش که در سمت دیکر راه پله قرار داشت به راه افتاد. تقه ای به در زد. یا ا...هی گفت و وارد اتاق شد.
مادرش روی تخت وسط اتاق دراز کشیده و رنگ پریده تر از همیشه به نظر می رسید. فائزه که مشغول گرفتن فشار مادرش بود، سلام کرد. شهاب جوابش را داد و کنار شیدا روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا