نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دهلیزهای تاریک | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
2,493
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #41
فصل هفتم
- ایستگاه بعد دروازه دولت.
مترو ایستاد. درهای مترو باز شد. سیل جمعیت پیاده و بیشتر از آن سوار. شهاب که در بین جمعیت کاملا مچاله شده بود، نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. همیشه روزهای مرخصی اش و برگشتن میان مردم عادی، باعث شادی روحش میشد.
زندگی به عنوان محافظ افراد ثروتمند، شرکت در مهمانی های آنچنانی، جا به جا شدن با ماشین های ضد گلوله، همه و همه مثل زندگی در افسانه ها و قصه ها بود. شهاب هیچ گاه خودش را متعلق به چنین دنیایی ندیده بود. دنیایی که در آن یک نقش اضافه به عنوان محافظ داشت. خیلی ها حتی اسمش را هم نمی دانستند.
اما این زندگی، سوار مترو شدن، له شدن میان مردم عادی، دست فروشی که کیسه های نانویی سه هزار تومانی می فروخت، همه و همه نشان از دنیایی می داد که شهاب در آن نقش اول بود؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
2,493
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #42
پدرش ناامیدانه ادامه داد:
- با این وضعیت فقط شش ماهه دیگه دووم میاره!
ابروهای پرپشت خاکستری اش پایین افتاد. دل شهاب پایین ریخت. این مسئله که اگر قلبی پیدا نمیشد، مرگ مادرش فرا می رسید، همیشه در گوشه ای از ذهنشان قرار داشت اما به امید پیدا شدن قلبی، همیشه این احتمال را نادیده می گرفتند. اما الان بعد از یک سال انتظار، ظاهرا پدرش این حقیقت را پذیرفته بود.
شهاب از چند ماه پیش به فکر فراهم کردن پول افتاده و راهی را در پیش گرفته بود که پای آذر را دوباره به زندگی اش باز کرده بود. راهی که قطعا پدرش با آن مخالفت می کرد. به همین خاطر این قضیه را کاملا از همه مخفی کرده بود.
آب دهانش را قورت داد. نمی توانست قضیه را توضیح دهد اما مطمئن بود به زودی قلبی نصیب مادرش میشد.
سعی کرد به پدرش امیدواری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
2,493
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #43
شیدا اما صدایش را پایین آورد و گفت:
- یه خواستگار دکتر داره. ولی مطمئن تو لب تر کنی، بهت نه نمیگه.
این شیطنت ها فقط مخصوص شیدا بود. شهاب هم با صدای آهسته تری جواب داد:
- مبارکش باشه. من به سینگل بودنم راضیم.
شیدا آهسته و بی صدا از سر به سر گذاشتن برادرش خندید. شهاب به او چشم غره رفت. شیدا هیچگاه از او حساب نمی برد. شیدا خنده اش را تمام کرد. سینی را بلند کرد و گفت:
- تو همیشه جذب آدمایی میشی که می دونی هیچ وقت سهمت نمیشند. اگه خواستی درمان بشی در مطب من همیشه به روت بازه.
و نیشخندی زد و به راه افتاد. شهاب آهسته پشتش زد و گفت:
- تو هم اگه به جای رونشناسی، پزشکی می خوندی شاید یه پارتی برای مامان داشتیم.
شیدا زبانش را برای شهاب بیرون آورد و قبل از اینکه شهاب واکنش نشان دهد، به سمت اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
2,493
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #44
فائزه چسب فشار گیر را باز کرد. لبخند بی جانی زد و رو به مادرش گفت:
- بهتر از دیروزی.
مادرش به شوخی گفت:
- امروز شهابم اومده. معلومه که بهترم.
شیدا به شوخی گفت:
-به به! دستم درد نکنه. پس من که بیست و چهار ساعته اینجام چی؟
همگی به شوخی شیدا آهسته خندیدند. فائزه کنار شیرین روی زمین نشست و دستش را به سمت چایی برد. دختر خوب و مودبی بود. چهره دلنشینی داشت اما اولویت شهاب الان در رابطه رفتن نبود. حتی نمی توانست یک لحظه به این قضیه فکر کند.
شیرین برای شکستن سکوت رو به شهاب پرسید:
- چه خبر از بچه پولدارا؟
شهاب با به یاد آوردن آرمین جواب داد:
- مثل همیشه. اونها هم مشکلات خودشونو دارند.
شیدا پشت چشم نازک کرد و گفت:
- همین کم مونده تو برا اونا دل بسوزونی.
شیدا شروع به پچ پچ آهسته با فائزه کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
2,493
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #45
در شیشه ای کافه را هل داد و وارد فضای نیمه تاریک آن شد. می دانست همیشه پانته آ میزی را نزدیک به پنجره انتخاب می کند. بعد از چند ثانیه پانته آ را دید.
به سمت میز قهوه ای سوخته کنار پنجره به راه افتاد. پانته آ مشغول تایپ در گوشی اش بود و متوجه او نشد. با غقب کشیدن صندلی پانته آ سر بلند کرد و به نشانه سلام سر تکان داد.
شهاب نشست و منتظر شد پانته آ پیام فرستادنش را تمام کند. سه سال پیش او را به عنوان دوست آذین شناخته بود. دوستی که آذین بیشتر وقتش را با او میگذراند اما آذر در پایان از شر او هم خلاص شده بود. نقطه مشترک او و پانته آ دقیقا همین بود.
پانته آ بالاخره گوشی را کنار گذاشت و شهاب را از نظر گذراند. شهاب و پانته آ از لحاظ مالی سه سال پیش هم سطح بودند اما اخیرا هر وقت شهاب او را دیده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
2,493
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #46
پانته آ در پاسخ به سردرگمی شهاب توضیح داد:
-جشن تعیین جنسیت بچه اشه. پسره.
چیزی ته دل شهاب پایین ریخت. می دانست آذین ازدواج کرده و روزی ممکن است خبر به دنیا آمدن بچه ای را بشنود اما تصور آن یک چیز بود و شنیدن در واقعیت یک چیز دیگر.
پانته آ با دقت به چهره شهاب زل زد. از ناراحتی و حسرتی که از چهره اش می بارید استفاده کرد و با صدای وسوسه انگیزی گفت:
- می بینی، اگه آذر نبود الان تو همراه آذین توی جشن بودی.
شهاب دندان روی هم فشرد و نگاهش را از پانته آ گرفت. از پنجره به بارانی نگاه کرد که تازه شروع شده و قطره قطره روی پنجره می نشست.
همان طور که به شدت گرفتن باران خیره شده بود صدای آرام پانته آ را شنید که شمرده شمرده گفت:
-آذر باید تقاص پس بده. تقاص خراب کردن زندگی من و تو.
متاسفانه حرف هایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
2,493
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #47
کلمه به کلمه آم شهاب را وسوسه می کرد. پانته آ ادامه داد:
- حسابت رو چک کن. صد میلیون واریز کردم برای این یه ماهی که کاری کردی و وارد خونه آذر شدی. همش نگران بودم عصبی بشی و یه کاری دست خودت بدی که اخراجت کنند.
شهاب گوشی را چک کرد. انتظار نداشت بخش اول پول را به این زودی دریافت کند. پول قابل توجهی چند دقیقه پیش وارد حسابش شده بود.
شهاب آب دهانش را قورت داد و به پانته آ نگاه کرد. پولی را که ماه ها به خاطر آن به بقیه رو می انداخت الان داخل حسابش خوابیده بود.
پانته آ کارت ویزیتی را روی میز گذاشت و گفت:
- اینم کارت دکتر قلبیه که می تونه اسمتون رو تو لیست بالا ببره.
یک ابرو بالا داد و منتظر واکنش شهاب شد. شهاب اول به پانته آ نگاه کرد و بعد به کارت. دست دراز کرد و کارت را برداشت.
پانته آ لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
2,493
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #48
فصل هشتم

آذر دست برد و بخار آب را از روی آینه سرویس بهداشتی پاک کرد. موهای کوتاه مشکی و خیسش را از نظر گذراند و به صورت بدون آرایشش نگاه کرد. بند حوله خاکستری رنگش را محکم کرد و به گردن خالی اش چشم دوخت.
به قدری این روزها درگیر حفاظت از آرمین و رسیدگی به امنیت او بود که کاملا فراموش کرده بود طرحی برای گردنبندش انتخاب کند. می توانست از همسرش احمد بخواهد برای تولدش گردنبند را بخرد اما می دانست احمد این روزها اینقدر درگیر بود که نوبت چکاپش را هم فراموش کرده بود.
در باز شد و احمد وارد سرویس بهداشتی. حوله آبی اش را بیرون آورد‌. آذر با نگاهی به زخم بخیه بزرگی که سمت چپ شکمش بود گفت:
- دکتر جعفری زنگ زد. گفت وقت چکاپت رو فراموش کردی. یه نوبت دیگه برا شنبه داده.
احمد کنارش ایستاد. عینک گردش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
2,493
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #49
حوله را بیرون آورد و مشغول لباس پوشیدن شد. با اینکه پنج شنبه بود اما لباس های راحتی انتخاب نکرد. لباس هایش را رسمی و مخصوص کار انتخاب کرد.
آذر بعد از گرفتن کارشناسی ارشد حقوق ازدواج کرده و رسما خانه دار محسوب میشد اما در عمل، برنامه کاری شلوغ تری نسبت به بقیه داشت. وظیفه اش حفاظت از تمام اعضای خانواده بود که نتیجه اش درگیری بیست و چهار ساعته اش بود.
روی پیراهن زرشکی زمستانه اش گردنبندی طلایی رنگ انداخت و دوباره به یاد گردنبند طرح پرنده اش افتاد. دوست داشت در میان این همه درگیری چند ساعت را به خودش اختصاص دهد و طرحی را برای گردنبندش انتخاب کند.
ساعت را روی مچش بست و دفترچه کاری اش را برداشت. امروز قرار بود همراه با مشاورش با کسانی که مسئول پیدا کردن گروگان گیران آرمین بودند رو در رو صحبت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
2,493
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #50
احمد که لباس پوشیده و روزنامه به دست از پشت سر آرمین می گذشت، آهسته پشت آرمین زد و به شوخی گفت:
- تو جوونی. باید الان حسابی خوش بگذرونی.
آرمین خنده تلخی زد و احمد در راس میز سمت راست آذر نشست. احمد و آذر نگاهی رد و بدل کردند. آذر در حال اضافه کردن شیر به قهوه ای که تازه جلویش گذاشته شده بود گفت:
- چرا نمیری اون دوستت نازنین رو ببینی؟ می دونم از محافظای من خوشت نمیاد. محافظت دیروز از مرخصی برگشته.
آرمین دوباره بدون بلند کردن سرش، فقط سر تکان داد. احمد تای روزنامه را باز کرد، روی میز گذاشت و به آذر نگاه کرد. نیازی نداشت حرفی بزند. آنها همیشه ذهن یکدیگر را می خواندند. آذر نمی فهمید قضیه چه بود. شاید افسردگی بعد از حادثه بود. راه دیگری را امتحان کرد:
- از حنانه چه خبر؟
آرمین آهی کشید و سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

موضوعات مشابه

عقب
بالا