متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت مجموعه دلنوشته‌‌های قاتلِ احساساتم | کار گروهی کاربران انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

NARGES AMIRI

مدیر بازنشسته
سطح
34
 
ارسالی‌ها
1,315
پسندها
33,560
امتیازها
61,573
مدال‌ها
23
سن
20
  • #31
***
کم‌کم باید آگهی بزنند؛
«کشتن احساس، نفری فلان مقدار!»
که اگر واقعا کشتن احساس پولی بود،
الان خیلی‌ها پولدار بودند...

الان خیلی‌ها در پول شناور بودند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : NARGES AMIRI

NARGES AMIRI

مدیر بازنشسته
سطح
34
 
ارسالی‌ها
1,315
پسندها
33,560
امتیازها
61,573
مدال‌ها
23
سن
20
  • #32
***
تفنگ برای دفاع اختراع شد،
برای دفاع در برابر هر دشمنی!
برای نجاتِ جان،
برای آسودگی!
اما مثل این است که بجای کشتن دشمن،

احساس می‌کشند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : NARGES AMIRI

NARGES AMIRI

مدیر بازنشسته
سطح
34
 
ارسالی‌ها
1,315
پسندها
33,560
امتیازها
61,573
مدال‌ها
23
سن
20
  • #33
***
بعضی‌ها آنقدر کشیده‌اند،
آنقدر کشته شدند که
می‌ترسند بگویند عشق یعنی «تو»
عشق یعنی نفس‌های تو،
عشق یعنی کل بودنِ تو،
بجایش می‌گویند:
«فقط خودم!»
چون جوری احساسشان کشته شده،

که حرفی برای ابراز عشق برایشان باقی نمانده است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : NARGES AMIRI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • #34
***
در میان گذرگاه زندگی،
یک نفر ایستاده و سخت جان می‌دهد!
نفسش نمی‌آید،
درد دیده‌است!
تقلا می‌کند برای کمی اکسیژن،
اما نیست و هرلحظه جانش کم‌تر می‌شود... .
می‌خواستم بگویم در این روزهای بی ‌پرتو،
حتی جای نفس کشیدن هم نیست!
جایی که قتل مانند آب خوردن است و انسان‌ها را مانند برگ پاییزی زیر پا له می‌کنند،
جای زندگانی نیست!
اگر احساساتت برایت مهم است و نمی‌خواهی به روانت لطمه وارد شود،
از این‌جا برو؛

حتی به قبرستان هم شده برو...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

NARGES AMIRI

مدیر بازنشسته
سطح
34
 
ارسالی‌ها
1,315
پسندها
33,560
امتیازها
61,573
مدال‌ها
23
سن
20
  • #35
***
دارایی‌ام،
تمام من،
کل وجودم؛
احساسم و عشقم بود که پای تو ریخته بودم!
من؛
تمام وقتم را،
احساسم را،
صرف تو کردم!
اما غافل از آن که تو با گلی مملوء از زهر منتظر من بودی...
منتظر مرگ من!
منتظر ذره‌ذره جان دادنم!
تو مرا کشتی... .
آری،
با همان یک شاخه گل؛
با همان گل سرخ،

زهر را به من خوراندی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : NARGES AMIRI

NARGES AMIRI

مدیر بازنشسته
سطح
34
 
ارسالی‌ها
1,315
پسندها
33,560
امتیازها
61,573
مدال‌ها
23
سن
20
  • #36
***
می‌گفتند عاشقان خودخواهند...
آری!
من هم خودخواه شدم،
خودخواهِ خودخواه!
اما فهمیدم عاشق،
خود را،
تمام احساسش را،
فدای خوش‌حالی معشوق می‌کند!
حال نیز منم تمام خود را فدایت می‎کنم...
تا هرکجا که هستی،
پیش کسی که از صمیم قلب دوستش داری،
مسرور باشی «
جانِ دلم!»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : NARGES AMIRI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • #37
***
از عمق احساسات آمده بودم
شاد و سرحال،
بدون منت عشق می‌ورزیدم!
دلی پاک و بی‌عیب داشتم...
به گمانم لیاقت حس عاطفه را نداشت؛
مانند گدایی که هیچ‌وقت نمی‌تواند ثروتمند شود
او هم نمی‌توانست عشق را داشته باشد و با او کنار بیاید،
چراکه بی‌لیاقت، لیاقت داشتن ندارد!
زد و گریزانم کرد،
و همانا احساساتم مانند برگ‌های پاییزی که از شاخه درخت می‌افتند،

از جان من نیز سر خوردند و بر روی تن سرد زمین افتادند...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Regina

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • #38
***
دل‌تنگم...
دل‌تنگ تمامی آن روزهایی که کودکانه خود را در دست بی‌رحم باد می‌سپردم و قهقه‌‌زنان،
بی‌اعتنا به چرخش مدار زندگی می‌دویدم و می‌خندیدم... .
اما حال این منم،
مهره‌ای سیاه در پساپس زندگی‌ام...
دگر نمانده شوق کودکی!
من همان برهه‌ای را می‌خواهم که در کسری از ثانیه گذشت... .
به راستی من چه خسته و حیرانم...
دگر مرا به چشم یک کودک پاک نمی‌بینند،
همه مرا به چشم یک مجنون روانی می‌بینند... .
این‌طور است که آرزو می‌کنم هیچ‌وقت کودکی‌ام را نمی‌گذراندم!
من پشیمانم که به گناه آمده‌ام؛
حتی دنیا هم نه!
عزیزِ من،
گذشته بار دگر تداعی نمی‌شود...
من خود را به تو و تو را به خدایت می‌سپارم...
دل‌تنگی فایده‌ای ندارد،
تمام شدند آن لحظه‌هایی که از دنیا غافل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • #39
***
من با دست‌های خود،
خود را در دام سرگشتگی انداخته‌ام...
می‌دانم هیچ‌چیز سرجایش نیست،
می‌دانم علاقه‌ها کم‌رنگ شده‌اند،
اما نمی‌خواهم بفهمم...
گویی من خود را به نفهمی زده‌ام!
هر روز که می‌گذرد،
خیلی از چیزها کم‌رنگ می‌شوند...
مثلاً علاقه‌ها،
دوست‌ داشتن‌ها،
احترام‌ها،
و در نهایت مرگ طرفین!
اما یک چیز برایم جالب است...!

درجه‌ی عشقِ آتشینی که روز به روز سردتر از قبل می‌شود و کم‌کم در حال تبدیل به متروکه‌ای ویران شده‌است... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • #40
***
می‌خواهم سطر آخر را پر کنم!
در تمامی واژگانم،
غم هویدا است...
احساساتم یک‌سالی است که زیر خاک آرمیده‌اند!
شوقی نمانده و در حین جوانی سنگ شده‌ام،
چون به سنگ خورده‌ام...!
اما اندکی فکر!
برای چه قبل از این‌که این جاده پرپیچ و خم را پیش بگیرم،
به پاهای ناتوانم توجه نکردم!
جاده چه؟!
او هم با من نامهربان بود!
سنگلاخ‌هایش جانم را خراشیدند...
خود کرده را تدبیری نیست!
اما دگر راه نمی‌دهم هر بی‌وجودی را،
به عمق قلب و جانم!
تنها هستم و می‌مانم!
مانند سنگ،
یخ هم نه!
یخ با گرما آب می‌شود و من حتی این را هم نمی‌خواهم...!


《ستاره لطفی》
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا