نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

روی سایت مجموعه دلنوشته‌های دلاور شامات | زهرا صالحی (تابان) کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 1,932
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #1
دلاور شامات.jpg
نام دلنوشته: دلاور شامات
نویسنده: زهرا صالحی (تابان)
ویراستار: ریحانه نمازی‌فرد
تگ: #محبوب
مقدمه:
نیمه شب، خورشید خواهش‌وار اصرار به آمدن داشت.
خواب ملتمسانه چشمان خسته را تَرک گفت.
وطن، آرام اشک شوق می‌ریخت؛
از صدای گریه‌اش بیدار شدم!
زمینِ به هم ریخته، در اوج آشفتگی سکوت کرده بود.
آسمانی شده بودی‌...!

پ.ن: تقدیم به سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #2
***
گاهی وقت‌ها،
پرپر شدن یک گل حماسه می‌آفریند؛
اما با پرپر شدن تو،
تازه یاد گرفتیم...
حماسه چیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #3
***
در آن شب تاریخی،
زیر گلوله‌ی دشمن،
دل‌گیرتر از بدن نیم سوخته‌ات،
قرآن کوچکی بود که صدای ذکر گفتنت هنوز از لای آن، خدا را صدا می‌زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
وقتی کسی از سفر می‌آید،
در کوچه پس کوچه‌ها آمدنش را جار می‌زنند.
برای اولین‌بار بود که می‌دیدم این اتفاق،
وقت رفتن کسی رخ دهد!
تو که رفتی...
عجیب آوازه‌ی رفتنت همه جا سر زبان‌ها افتاده بود؛
و چقدر دردناک بود این آوازه!
آوازه‌ی رفتن حاج قاسم سلیمانی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
جان‌گدازتر از غمت، غم نیست سردار...
به چه امید سر کنیم، دی ماهی دیگر را؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
می‌گفتند:
«مثل کربلا،
تشنه شهید شده‌ای.»
همه غرق بودند در ماتم و من در این بین، فکر می‌کردم که چه تلخ و عبرت‌آمیز،
عطشی کوتاه می‌تواند همیشه تاریخ را سیراب کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
جنگ هشت ساله نبود؛
صدایِ توپ و تانک نمی‌آمد؛
هوا از بمباران‌های نیروی هوایی، سیاه نمی‌شد؛
به راستی هیچ‌چیز شبیه جنگ نبود!
چگونه شهادت را دعوت کردی که از خدا خواسته،
شتابان به سمتت پرواز کرد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
دل می‌خواهد...
که پاکیزه‌ترین باشی؛
که در جبهه‌ها مانند شیر نبرد کنی؛
که روحیه‌ی هم‌رزمانت شوی!
و در پشت جنگ،
در آغوش مرزهای کشورت،
مرزهایی که خودت عامل امن بودن و استحکامشان هستی،
پدری دلسوز برای فرزندان یتیم شده‌ی دوستانِ شهیدت باشی.
آری! دل می‌خواهد پاکیزه‌ترین باشی و اما...
در لحظات آخر، باز هم آرام نگیری و بنویسی:
«خدایا مرا پاکیزه بپذیر!»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
راستش را بگو؛
تاریخ به مانند تو دیده بود؟!
باز نگه داشتن چشمانت در اوج خستگی، آن‌گاه که هم‌چون شیر متجاوزان را از کودکان و زنان شهر دمشق دور می‌کردی، چشم‌انگیز زیبایی خلق کرده بود!
وقتی حلب در آتش داعش نابود می‌شد، تو خودت را سپر بلایشان کردی؛‌ آتششان را بر سر خودشان ریختی.
قربانی شدنت، عجیب شرح حالی داشت... .
شهید شدنت خارج از مرزهای وطنی رخ داد که مردمانش، برای دوباره دیدن رخسارت بی‌تاب بودند.
امام حسین (ع) به استقبالت آمد؛
روی دستان عشاق، در حرم علمدار به پرواز درآمدی...
و سرانجام کار، وقتی غرق در آرامش ابدی، به وطنت پا گذاشتی چه استقبالی از تو کردند این عاشقان دلتنگ!
حالا خودت بگو سردار...
تاریخ به مانند تو دیده بود؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
انگشتری بر روی خاک افتاده است؛ مویه می‌کند!
انگشتری غرق خون، با دستی خونین وداع می‌گوید.
انگشتر از حرارت عشق شهادت، سرخ شده است.
حاج قاسم چشمانش را بسته است...!
انگشتر می‌درخشد؛
انگشتری که بعد از رفتنش، باید به یادگار بماند!
قلب زمین، تکه تکه شده است.
آسمان بی‌تاب شده است؛ اما اجازه ندارد ببارد.
هیچ نمی‌دانم چه شد...
سردار چه شد؟!
من فقط یک جمله در مغز پریشان دارم:
«انگشتری بر روی خاک افتاده است؛ مویه می‌کند!»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا