متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت مجموعه دلنوشته‌ آزرده ضمیر | راحله خالقی کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #1
بسم رب الکریم
نام مجموعه: آزرده ضمیر
نام نویسنده: راحله خالقی
تگ: محبوب
ویراستار: حکیمه.م
مقدمه:
دل در قفسش بی‌قراری می‌کند و سیاهی شب بر خانه حکومت.
می‌دانی، تیرگی شب‌های پس از تو جور دگری‌ست!
هر چه چراغ روشن می‌کنم، بر تاریکی‌اش فائق نمی‌آیم!
راستش را بخواهی وحشت دارم، از این قیرگونی بی‌انتها!
شاید در میان همین تیرگی‌ها، خنجر زهرآلود دلتنگی در سینه‌ام فرو می‌رود. 854438_444cc733a8141bdbfd24474085325ea4.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,057
پسندها
55,667
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • #2
•| بسم رب القلم |•

آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...

653923_55d8129b2b3bd338171f79aeb97b64bc.jpg


نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.

خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHAZAL NAROUEI

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #3
***
شب که می‌رسد،
خورشید که غروب می‌کند،
ماه که در میانه‌ی پارچه‌ی سیاه آسمان هویدا می‌شود،
دستی از جنسِ داء، دور گردنم حلقه می‌گردد،
و آنقدر گردنم را می‌فشارد تا طعم اکسیژن از خاطرم رخت می‌بندد؛ اما...
اما همین‌که برای همیشه با این دنیای مملو از نبودن‌ها وداع می‌کنم،
رهایم می‌سازد،
و این جنگ هر شب ادامه دارد!
نبودنت نمی‌کُشد مرا؛
تنها زجرکُشم می‌سازد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
سیاهی شب دست دراز می‌کند،
و یادواره‌های پیشین را از گنجه‌ی اعماق ذهنم بیرون می‌کشد.
می‌نشیند و خاک نشسته روی یک به یک آن‌ها را با حوصله و صبر می‌زداید.
آن‌ها را...
تک به تک‌شان را،
مقابل بینی‌ام می‌گیرد، تا رایحه‌ی خوششان به سلول‌های بینی‌ام بچسبد و من را،
منِ ویران را...
از اینی که هستم، ویران‌تر سازد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
پس از تو، مستغرق گشته‌ام در سیاهی‌ِ بی‌انتها.
تیرگی پر کرده اطرافم را،
و روشنایی، غریب‌ترین بخش زندگانی‌ام شده است.
شاید با رفتنت، خورشید غروب کرده...
شاید نورها را با خود برده‌ای!
هر چه هست، نمی‌دانم؛
اما...
به تنهایی دارم با تاریکی و سیاهی خو می‌گیرم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
نیستی دلبر!
حالا که آفتاب غروب کرده است،
حالا که تاریکی سایه انداخته است!
یادت است همیشه می‌گفتی، قدم زدن در سیاهی شهر لذت بخش است!؟
کجایی که بزنیم بر دلِ خیابان و
خنده‌هایمان تیرگیِ شب را بشکافد!؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
باز آفتاب غروب کرده!
قیرگونی بر شهر چیره گشته، و نفس‌های من یکی در میان می‌شود.
دیو یادواره‌ی پیشین، پا روی سینه‌ام نهاده است.
قلبم، این حجم کوچک تپنده، به سلابه‌‌ای ژرف کشیده شده!
نمی‌دانم پس از تو، از من آدمی مانده یا روحی خسته و رنجور در کالبدی به ظاهر جوان!؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
سکوت رعب برانگیز شب،
بر تن عریانِ احساس‌مان تازیانه می‌زند.
آوای دهشتناکِ برخورد شلاق، تنم را می‌لرزاند.
لرزه‌ای وزین!
آه!
بازنمی‌گردی تا دفاع کنی از تمامیت احساسِ مشترک‌مان!؟
نمی‌خواهی سینه سپر کنی و شلاقِ سکوت را بشکنی!؟
خسته نشدی از همه‌ی این افعال منفی؟
از نبودن‌ها...
اشک‌ها و آه‌ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
منهدم کرد مرا، غمِ هجران تو ای یار!
سیل غم بُرد مرا... .
شانه‌ی احساس‌مان شکسته است!
شب‌ها سینه می‌شکافتند و جگر می‌سوزانند!
شده‌ام زلیخایی که پیر شده در حسرت دیدار دوباره‌ی یوسفش!
نکند تو نیز پیامبری و معجزه می‌کنی و اکسیر جوانی را به من می‌بخشایی؟
مگر نه این غم طاقت‌فرسا می‌کُشد مرا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
آوایی به گوشم می‌رسد؛ به مانند گریستن پنجره‌ها!
شیشه‌ی پنجره‌ها، لمس دستان تو را می‌خواهند.
دلشان تنگ گرمایِ بهشتی دستان توست!
همانند من!
شیشه‌ی دلم ترک برداشته از زمهریزی که پس از تو، مرا در خود غرق کرده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا