- ارسالیها
- 1,575
- پسندها
- 19,562
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 31
- نویسنده موضوع
- #31
***
نمیدانستم هستی چنین بیرحم است.
گل خنده را از لبهایم ربود، و رقص شادی را از دیدگانم!
من از جهان فارغ بودم و او، ششدانگ حواسش جمع من.
در زمانی که خود فکر نمیکردم، دانهی عشق را در دلم کاشت و من را بیچاره کرد، و به بیچارگیام خندید...
من زجر کشیدم و او بیتوجه، این دانهی کوچک را پروراند.
عشق نبود که...
غم بود،
درد بود،
گریه بود،
سیاهی شب و
فرار من و خواب از یکدیگر بود.
نمیدانستم هستی چنین بیرحم است.
گل خنده را از لبهایم ربود، و رقص شادی را از دیدگانم!
من از جهان فارغ بودم و او، ششدانگ حواسش جمع من.
در زمانی که خود فکر نمیکردم، دانهی عشق را در دلم کاشت و من را بیچاره کرد، و به بیچارگیام خندید...
من زجر کشیدم و او بیتوجه، این دانهی کوچک را پروراند.
عشق نبود که...
غم بود،
درد بود،
گریه بود،
سیاهی شب و
فرار من و خواب از یکدیگر بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر