متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

دلنوشته وازخدایی که غافل بودم! | هدیه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع هدیه امیری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 23
  • بازدیدها 966
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

هدیه امیری

مدیر بازنشسته
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,067
پسندها
3,492
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #11
تلاش، تلاشی که اولين وظيفه انسان است.
خدا، لکه‌هايی در زندگيم رنگ گرفت که رنگش را دير ديدم. رنگی که بعد از ديدن آن وحشت کردم.
مشکی! رنگی که تنها تاريکی در آن به من چشمک می‌زد.
خدايا! مسببش من بودم؟ خدايا! سخت است هدفت گناه نکردن باشد اما اعمالت گناه‌کار جلوه بدهند.
سخت است نخواهی گناه کنی اما اتفاقاتی در زندگيت بيفتند که تو را وادار کنند.
سخت است صدایت بزنم ولی جوابم را ندهی.
مگر وقتی با ‌گِل ما را آفريدی قلب‌مان سفيدِ سفيد نبود؟ چرا لکه‌ی مشکین در اين قلب سفيد ايجاد شد؟
 
آخرین ویرایش
امضا : هدیه امیری

هدیه امیری

مدیر بازنشسته
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,067
پسندها
3,492
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #12
خدايا! هميشه و هروقت می‌شود روی تو حساب باز کرد. کمکم کن! کمکم کن!
تنها کسی بودی که لحظه‌های تنهايی‌هایم، ترکم نکردی؛ پيشم ماندی؛ با همه مهربونی‌هایت که حد و حساب ندارد کمکم کن!
کمکم کن وقتی که درکم بيشتر شد، شعورم بيشتر شد، بيشتر به تو نزديک شوم. کمکم کن عاشقانه و خالصانه به سمتت به پرواز و یقین در بيایم.
من را جوری غرق در دريا مهرونی‌هایت کن که شک و ترديد از زندگيم خداحافظی کند.
کمکم کن درک اين را پيدا کنم که برای چه به سمتت می‌آيم و برای چه برايت می‌خوانم.
 
آخرین ویرایش
امضا : هدیه امیری

هدیه امیری

مدیر بازنشسته
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,067
پسندها
3,492
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #13
اندک اندک دانه‌های سياهی بر قلبم نشستند و با هر دانه، حلقه‌ی اشک هم، از چشمانم دور می‌شدند و در آن زمانی که وجودم تيره و تار بود و ديگر نوری نمايان نمی‌شد، اشک از چشمانم خداحافظی کرده بود اما بغض نه! بغضی که هربار سنگين‌تر از قبل در گلوی من می‌نشست و گويی قصد خفه کردنم را داشت!
چشم گشودم؛ چيزی نديدم؛ هيچ چيز در آن مشخص نبود؛ هيچ چيز قابل تشخيص و درک نبود و حال، اين من بودم که در ظلمتی گير افتاده بودم که راه فراری نداشتم.
زندان بود؟ نه! زندان نبود! اما چرا آن‌قدر تاريک بود؟ چرا قادر به ديدن چيزی نبودم؟ قدم تند کردم برای يافتن راه‌حلی اما جز تاريکی چيز‌ ديگری نبود و من هم بيشتر و بيشتر در حفره تاريک و ترسناک فرو می‌رفتم.
در حفره‌ای که نفس کشيدن در آن غير ممکن بود!
 
آخرین ویرایش
امضا : هدیه امیری

هدیه امیری

مدیر بازنشسته
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,067
پسندها
3,492
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #14
ديگر هيچ هوايی در اعماق تاريکی‌هايی که غرق بودم، وجود نداشت. اشک‌هايم يکی پس از ديگری بر روی گونه‌هایم می‌لغزیدند و پايين می‌آمدند. با آخرين توانم صدا زدم و همان موقع نوری در هاله‌های اشک من پديدار شد. فرياد زدم و موفق شدم. آری! موفق شدم نور را در انعکاس زيبايی‌های پاکی‌های قلبم پيدا کنم و ببينم.
يافتم که همه‌ی سياهی‌هايی که بی‌گمان بودند، بی ‌رنگ بودند و اکنون صفحه قلب من سفيد بود!
 
آخرین ویرایش
امضا : هدیه امیری

هدیه امیری

مدیر بازنشسته
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,067
پسندها
3,492
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #15
دوباره همانند قبل، طنين صدايی مرا به خود می‌خواند و توجهم را جلب می‌کند.
خدای مهربان من! تو با زبان خورشيد، زبان باران، زبان ابرها و همچنين با تمامی برگ‌ها با من حرف می‌زنی.
تو با بهار خزان، تابستان سوزان، پاييزخنک و در آخر با زمستان سرد با من حرف می‌زنی و اين من هستم که هميشه از تو غافل و از تو دور هستم!
 
آخرین ویرایش
امضا : هدیه امیری

هدیه امیری

مدیر بازنشسته
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,067
پسندها
3,492
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #16
درسخت‌ترين روزهای رنگارنگ زندگيم که هيچ‌کس نبود که سر بر شانه‌هايش بگذارم و هم‌چو باران فصل زرد ببارم، درمقابلت چنان باريدم و لحظه لحظه از دردهايم گفتمت! از آرزوهايم گفتمت و از آن‌چه می‌خواستم باشد و نبود، از آن‌چه می‌خواستم شود اما نشد و اين تو بودی که هميشه به تمامی حرف‌هايم گوش می‌دادی و اين تو بودی که آيه آيه اميد، عشق و صبر نثارم کردی و من هم همانند هميشه غافل از تو می‌ماندم!
 
آخرین ویرایش
امضا : هدیه امیری

هدیه امیری

مدیر بازنشسته
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,067
پسندها
3,492
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #17
من بی تو در گردابی اسير می‌شوم که هر چه فرياد می‌زنم، هيچ‌کس دستانش را به سمتم دراز نمی‌کند.
می‌خواهم بايستم اما با پاهای خودم و با کمک تو! تکيه‌گاهم باش، پشت وپناهم باش و کمکم کن. از درگاه و بزرگی‌ات نااميدم نساز!
کسی که تو را دارد، تنها نيست، بی‌کس نيست.
من با تو عاشق‌ترينم و همه چیز را با تو دارم و هر کدام از سلول‌هايم تورا لمس می‌کنند.
 
آخرین ویرایش
امضا : هدیه امیری

هدیه امیری

مدیر بازنشسته
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,067
پسندها
3,492
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #18
هميشه به تو پناه آوردم، هميشه تو با من بودی و هميشه ياريم کردی و هم‌چون کوهی مستحکم، از من محافظت کردی.
بگذار تنها باشم. تنهای تنها! دور از هر کس ديگر اما فقط با تو. خدايا! عاشقتم! دوستت دارم ای عزيزترينم!
هميشه در کارهای تو حکمتی پنهان است و من غافلم از آن‌چه تو می‌دانی و من همانند همه نمی‌دانم! خدايا، خودت را از من نگير!
 
آخرین ویرایش
امضا : هدیه امیری

هدیه امیری

مدیر بازنشسته
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,067
پسندها
3,492
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #19
چه‌قدر امتحاناتت سخت است، حتی سخت‌تر از هر امتحان‌های ديگر در طول زندگيم و باز هم هميشه يارمان باش و ياورمان بمان. يادت را در دل‌های ما زنده دار و ما را هم‌چون خود جاودانه کن.
خوب که می‌انديشم می‌بينم که در هرلحظه تلخ و شيرين از زندگيم، غمی در دل کوچک خود دارم، غم هميشگی جدايی از تو! آری غم نيست، چيزی بزرگ‌تر و فراتر از غم هست و ای کاش صداقت و دل کوچک من، همانند کودکی‌هايم که پاک و سفيد بود، باشد.
 
آخرین ویرایش
امضا : هدیه امیری

هدیه امیری

مدیر بازنشسته
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,067
پسندها
3,492
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #20
خدای مهربانم! مرا بپذير، نمی‌خواهم برای يک روز یا يک سال، بلکه تا آخر عمرم مرا بپذير! من همانم که حال دلتنگ لحظات بودن با تو هستم. آن لحظه که من، من نيستم و هر چه هست و خواهد بود، تويی!
نگذار برای قدمی که بر راه تو پا می‌نهانم به بن‌بستی برسم.
دست‌های کوچکم را بگير و در قلبم طلوع کن!
 
آخرین ویرایش
امضا : هدیه امیری
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا