مجموعه دلنوشته‌ قلب رفاقت تمنا می‌کند! | فاطمه رحمانی کاربر انجمن یک رمان

[Fatima_rah85]

وقتی در لحظه مرگ دیدم خوشحالی
پیش نیامدم تا باز هم
شکوفه لبخند روی لبانت غنچه باز کند

 

[Fatima_rah85]

گفتم که اگر مرگ را در اغوش گرفتم
تو را برای وداع با من نخوانند
تا چشمانت تر نشوند

 

[Fatima_rah85]

گفتند اگر دنیا نابو شود و بخواهی سه چیز را با خود ببری، چه خواهی برد؟
نفسی از انتها قلب کشیدم و گفتم:
- اول رفیق... دوم رفیق... سوم رفیق...

 

[Fatima_rah85]

گفتی: اگر بتوانی زمان موتت را تعیین کنی کی خواهی مُرد...
گفتم: یک ثانیه بعد تو...
گفتی: چرا؟
گفتم: به دو دلیل... نمی‌خواهم برای من گریه کنی و دوم نمی‌خواهم بعد تو بیشتر از یک ثانیه زنده بمانم

 

[Fatima_rah85]

می‌دانی مهلت مرگ یه رفیق چه موصمی است؟
وقتی که تو تب می‌کنی من می‌میرم...
ولی وقتی من مردم تو خنده را مهمان البانت کنی...

 

[Fatima_rah85]

- بزرگترین بحرالحیات کجاست؟
- بزرگ‌ترین، زیباترین و عمیق ترین بحر در اعماق چشمان تو پنهان شده
رفیق...

 

[Fatima_rah85]

رفتی وقتی پنداشتی رفتنت
مرا خواهد کشت...
پس رفتنت از عمد بود
به آهنگ قطع الحیات من

 

[Fatima_rah85]

من شنا‌گر ماهری بودم...
دریا چشمان تو عمیق بود...
حتی عمیق‌تر از اقیانوس آرام

 

[Fatima_rah85]

یکی بود...
یکی نبود...
تو رفتی...
من مُردم...

 

[Fatima_rah85]

_ تو کی هستی؟
_ کسی که نفسم به نفست بسته است...
_ نمی‌شناسمت؟
_ولی من آسمانی که بال پروازم را شکست خوب می‌شناسم