میروی و من به زانو درمیآیم. میروی و برایت اشک چشمهایم، ریزش قلبم، قفل شدن مغزم مهم نیست. میروی و برای آخرین بار است که چشم به قامتت میدوزم. میدانم قرار است جهان کوچکم به اندازهی تمام خاطراتمان بزرگ باشد!
احمقانه بود!
من دفتر شعرم را برایت به نقش و نگار میکشیدم، برایت نامه مینوشتم و تکه متنهایم را برایت گوشهای از دفترم میگذاشتم. تو اما در جدایی از من، اُسکار امسال را از آن خود کردی!
میگفت، «بهخاطر خودت میگویم به من وابسته نباش!» احمقانه بود! او از خواستهی قلبی من چه میدانست؟ ابلهانه راه منطق کورش را پیش گرفته بود؛ برای مرگ من پیش گرفته بود.
مشکل از آنجا شروع شد که همه را از خود راندم و پرعجله به اتاقم پناه بردم تا تمام وقتم را با تو باشم، تا برایت از احوالم، کارهایم، روزمرگیهایم تعریف کنم؛ اما حال... تنها چیزی که ندارم، تویی!
و من برایش مهم بودم. گاهی هم با ارتقاء درجه، دوستم میداشت برای دورهی کوتاهی از زندگیاش. صحبتی نبود؛ باید به زانو درمیآمدم در برابر این نخواسته شدنها.