میگفت دوستت دارم؛ اما دیگر دستهايم را نمیبوسید، گونههایم را نوازش نمیکرد، سرش را در آغوشم پنهان نمیکرد. دیگر میلی به نوازش موهای کوتاه و مواجم نداشت. درست میگفت؛ دوستم داشت!
فکر از دست دادن دستهایت تکههای سرم را به مرز فروپاشی نزدیک میکند. غمانگیز است حسرت فرداها را خوردن؛ اما نمیتوان بیتفاوتی چشمهایت را از ذهن به فراموشی رساند.
و من احمقانه امید داشتم به قلبش که از سالهای دور، به سنگی آهنین تشابه یافته بود. قدم برمیداشتم و هر بار سرم به درد میآمد و قلبم را لابهلای قطرات اندوهگین خون مییافتم.
مادر از جان دادنهایم میگوید و لبخندم رنگ و بوی ماتم دارد. چقدر حرفهايش را میشناسم، چقدر زندگیشان کردهام. گویی خودم را میگوید. مرا؟ داستان تلخی را بازگو میکند. کاش داستانش، داستان من نباشد.