متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته خ**یا*نت خاموش|تصویر رویا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 113
  • بازدیدها 5,888
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
957
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #101
«از وقتی رفته‌ای»

از ساعت و ثانیه و روز و ماه و سالی که رفته‌ای هیچ وقت صبح و شب‌هایم به خیر نشد...
از وقتی که دیگر صبح بخیر گفتن‌هایت...
یک‌باره تغییر کرد و فراموشت شد!
از وقتی شب بخیرهایت خشک و خالی بودند و بوی تلخ خ**یا*نت می‌دادند...
از وقتی که هر بهانه‌ای می‌اوردی برای ندیدن من...
درست از آن روز دیگر قید عشق و عاشقی با تو را زدم...
درست از همان روز دیگر به محال شدنت یقین پیدا کردم...
صبح شده است...
از وقتی رفته‌ای، هیچ صبحی برایم صبح زیبا و دلنشین نشد...
می‌توانم بگویم با امدن پاییز، صبح‌هایم دقیقا بوی سرد مهرماه را گرفته‌اند...
همه روزهایم تکراری و خسته کننده شدند...
دیگر نمی‌گویم کاش بودی تا صبح‌هایم این گونه آغاز نمی‌شد...
می‌گویم بهتر که رفته‌ای...
عذاب نبودنت خیلی با عذاب بودنت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
957
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #102
«تقاص»

می‌دانی
بعضی روزها به جای بوی یک عطر زنانه، عجیب بوی غم می‌دهم...
عجیب حرف‌هایم تلخ می‌شوند...
بعضی روزها خودم از بوی خاطره‌هایم حالم بهم می‌خورد...
لعنتی آن بوی استرس اور...
همان بوی عطر تلخ مردانه که با سیگارت مخلوط می‌شد!
همان بوی گس خ**یا*نت!
وقتی به مشامم می‌رسد دیوانه‌ام می‌کند...
دلم می‌خواهد از خودم رها شوم!
دلم می‌خواد همان لحظه یا دنیا به اخر برسد، یا بوی عطر پر از نفرتت دیگر به مشامم نرسد...
راستش را بخواهی از خودم بیشتر متنفر می‌شم!
چون من به تو پر و بال دادم و بزرگت کردم!
تو حتی نمی‌دانستی که عطر خریدن چه شکلی بود!
یا حتی نمی‌دانستی وقتی پاییز می‌اید، باید دونفره جشن گرفت!
تو خیلی چیزهای دیگر را هم نمی‌دانستی!
فقط من بودم که تو را زیادی بزرگ کردم!
تقاصش را دارم پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
957
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #103
«نمی‌شود که نمی‌شود»


می‌خواستم زن زندگی‌ات باشم...
زنی که پیشبند ببندد...
سیب زمینی‌ها را سرخ کند...
زنی که دستش فقط در خانه‌ی تو بسوزد...
و حرصش را روی سر قابلمه‌های خانه‌ی کوچک تو خالی کند و تو غر بزنی که چقدر صدا در آشپزخانه پیچیده است...
زنی که فقط برای تو آرایش کند...
فقط از تو تعریف بشنود...
من فقط دلخوش بودم به همین چیزهای کوچک...
به همین کارهای خوشحال کننده، هرچند برایت مهم هم نبودم!
من فقط می‌خواستم زنی باشم که موهای بلندش را فقط تو نوازش کنی و از رنگ موهایش تعریف کنی...
می‌دانی، گاهی نمی‌شود که بشود...
گاهی فقط نمی‌شود که نمی‌شود...
و تو مجبوری تا ابد با همین داغ زندگی کنی!
داغی مثل نبودنت!
داغی مثل نخواستنت!
داغی مثل ندیدنت!
آری! این داغ‌ها هرگز نه فراموش می‌شوند و نه عادی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
957
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #104
«ساعت»

تیک... تیک... تیک!
صدای ساعت را می‌شنوی؟!
سکوت اتاق را در هم می‌شکند!
صدای همچنان عذاب اور است...
پر از استرس و پر از تپش قلب!
ساعت دیواری، نبودنت را به رخم می‌کشد!
می‌گوید که دیگر نیستی و نمی‌آیی!
می‌گوید منتظرش نباش!
می‌گوید او با دیگری رفته است!
می‌گوید نگاهت را بدزد!
ساعت است دیگر!
اگر گوش دهی، حرف‌هایش را می‌فهمی!
می‌فهمی که می‌گوید دیگر برنخواهی گشت!
حتی اگر سوی چشم‌هایت را از دست بدهی!
او باز هم برنمی‌گردد!
تیک... تیک... تیک!
ساعت بی‌قراری و حسرت درست است!
من به ساعت عاشقی اعتقادی ندارم!
راستش دیگر اصلا به ساعت اعتقادی ندارم!
چون همیشه که نگاهش می‌کنم، قلبم دیگر نمی‌زند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
957
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #105
«آبان خاموش»

به همین راحتی...
مهر ماه دارد می‌گذرد...
آبان می‌آید...
آبان عجیب بوی خود پاییز را می‌دهد...
آبانی که رفتن تو را خبر می‌دهد...
آبانی که خبر از عوض شدن من می‌دهد...
از همان آبانی حرف می‌زنم که تو برایم رقمش زدی...
تو مرا از همان ابان عوض کردی!
آبانی که اسمش را گذاشتم ابان خاموش!
پاییز یعنی آبان...
آبان یعنی برگ درخت‌های زرد و نارنجی که آن‌ها هم بوی تو را می‌دهند.
راستش این روزها اصلا به مهر بی‌مهر فکر نمی‌کنم...
مهر خیلی نامهربان بود!
آبان ماه بود که مرا عاشق کردی و در اوج عاشقی رها کردی!
به قول شاعر:
"مرا زخمی رها کردی
ببین با من چه کردی!
خلاصم کن همین حالا...
اگر قرار است که برنگردی!"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
957
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #106
«آهنگ صدای تو»

من ادمی هستم که موسیقی زیاد دوست دارم...
می‌شود گفت یک جورایی با موسیقی و اهنگ زنده‌ام...
چون اگر اهنگ و موسیقی هم نباشد، دیگر من هم وجود ندارم.
در بین این همه موسیقی و اهنگ...
صدای تو، آرامش‌بخش‌ترین نوای زندگی‌ام بود...
صدایی که اگر سال‌ها هم نشنوم، باز هم هر کجا نامم را صدا بزند، از لحن گیرا و مردانه‌اش می‌فهمم تویی!
می‌فهممش، حسش می‌کنم.
صدایت هیچ وقت نه از یادم می‌رود و نه قرار است که از یادم برود.
تو لعنتی مثل سرطان تمام وجودم را گرفته‌ای
بعد رفتنت هم نمی‌توانم فراموشت کنم.
نه خودت را، نه صدایت را و نه حتی چشم‌هایت را.
صدای تو ترانه بود و هست و خواهد بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
957
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #107
«بی تو»

بی تو پاییز هم رسید و تمام شد...
بی تو مهر رسید، ابان می‌رسد و پشتش آذر...
بی تو تمام فصل‌ها می‌ایند و می‌روند...
بی تو هیچ کدام از فصل‌های سال‌، دیگر دلم را نمی‌برد...
دیگر برایم بهار قشنگ نیست...
دیگر زمستان با برفش مرا خوشحال نمی‌کند...
دیگر تابستان با بستنی و پشمکش مرا ذوق زده نمی‌کند...
دیگر پاییز برایم عاشقانه نیست که بخواهم زیر درخت‌های زرد و نارنجی رنگ قدم بزنم...
بی تو همه چیز بی‌رنگ و روح است...
حتی خود من...
دیگر بی تو هیچ چیز زیبا نیست و نخواهد بود...
بی تو من هم بی‌خود شده‌ام...
از خودم رفته‌ام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] t.sh

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
957
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #108
«دلت را زدم»

دلت را زدم...
گفتی که من ادم بد قصه‌ام...
رفتی و نتوانستی با دل عاشق من بسازی...
دلی که هزاران بار شکست...
ولی اصلا به رویت نیاوردم...
دلی که هزاران بار چپ و راست از رویش رد شدی ولی باز هم هر کجا نامت را شنید لرزید...
دلت را چه راحت زدم...
از من گذشتی...
تمام غصه‌هایت را درون دل بی‌قرار و عاشقم جا گذاشتی...
دلت را زدم...
دلی که هیچ وقت نتوانست عاشق من بشود...
هیچ وقت نتوانست مرا دوست داشته باشد...
دلی که هیچ وقت نتوانست از عشق سابقش دست بکشد و مرا به جای او بیاورد...
خودت بگو من برایت چه بودم؟!
یک ادمی که فقط موقع بیکاری سراغش می‌رفتی؟
یک ادمی که دقّ و دلی‌هایت را سرش خالی می‌کردی؟
من برایت چه بودم؟ جز یک ادم ذخیره...
برای همین بود که دلت را زدم...
برای همین بود که هیچ وقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] t.sh

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
957
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #109
«پیری»

همه از کنارم رفته‌اند...
دیگر هیچ کسی نیست که با من دیوانه حرف بزند و من از حرف‌هایش ذوق کنم...
دیگر به ایینه که نگاه می‌کنم...
زنی شکسته را می‌بینم...
که موهایش کم و بیش سفید شده‌اند...
نمی‌گویم شقیقه‌هایش که فکر کنی مثل رمان‌ها صحنه‌سازی می‌کنم...
تار موهای سفید از لابه‌لای موهای مشکی رنگم خودشان را نشان می‌دهند...
چهره شکسته‌ام...
لبخندی که سال‌هاست مانند اخرین جمعه پاییزمان خشک شده بر لب‌هایی که مهر خاموشی خورده‌اند...
دلی که دیگر نمی‌لرزد...
چشمانی که سویشان را با بغض و گریه‌های شبانه از دست داده‌اند...
من فقط بیست و یک سالم است...
کسی که روبه‌روی ایینه ایستاده و غرق کسی شده که درون ایینه ایستاده...
من احساسم پیر شد...
ارزوهایم پیر شدند...
موهایم سفید شدند...
دیگر احساس یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] t.sh

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
957
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #110
«دلم گرفته»

این بار که دلم هوایت را کرده...
دیگر نمی‌خواهم بگویم از خ**یا*نت‌هایت...
از رفتن‌هایت...
از اشک و بغض‌هایم...
از تمام اثرات منفی که در من جای گذاشتی!
امروز که غروب جمعه شد و دل من باز گرفت، خواست کمی هم از محبت‌هایت بنویسد...
از حرف‌های خوبت که بوی عشق می‌دادند...
راستش تو همش بد نبودی...
گاهی انقدر خوب بودی که از خوبی‌هایت اشک شوق در چشمان به رنگ حسرتم می‌نشست...
گاهی بی‌هوا بغلم می‌کردی و می‌گفتی دیوانه جان، مگر غیر تو کسی هست که دیوانه جان صدایش کنم؟!
یا وقتی بی‌هوا نوک دماغم را می‌گرفتی و میگفتی فکر کنم سردت شده؛ بیا همان جای همیشگی تا گرم شوی!
من چه ناشیانه سرم را تکان می‌دادم و خودم را لابه‌لای بازوهای مردانه‌ات اسیر می‌کردم.
ان لحظه‌ها چقدر ناب و خاص بودند!
ان لحظه‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا