متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته خ**یا*نت خاموش|تصویر رویا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 113
  • بازدیدها 5,888
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
957
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #91
«تولدت مبارک من»

همیشه وقتی در فیلم و سریال‌ها می‌دیدم که کسی تولدش را تنهایی جشن می‌گیرد چقدر خنده‌ام می‌گرفت...
می‌گفتم مگر این‌ها پدر و مادرشان کنارشان نیست؟ پس چرا تنها جشن می‌گیرند، آن هم با گریه؟
تولدم است...
تنهای تنها به شمع‌های روشن خیره‌ام...
چشمانم لبالب پر از بارانی‌ست که هیچ وقت نبارید...
یک‌سال دیگر تقویمم ورق خورد و یک سال دیگر پیرتر شدم در حسرتت...
خنده‌دار است... همه کنارم هستند ولی تنهایی‌ام عمیق‌تر از شلوغی‌هاست...
دیگر خسته‌ام از اینکه هر بار کنار کیک تولد با قاب عکست نشستم و تو را با چشمان پر از اشک از خدا خواستم...
می‌دانی یادم می‌آید که خدا هم مردن مرا دید ولی توی بی‌معرفت مردنم را دیدی و گفتی یک روز همه می‌میرند...
و در را پشت سرت بستی و رفتی...
اشک از چشمانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
957
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #92
«یکی که خواهد بود»

یکی هست هنوزم هست و خواهد بود
یکی که هنوز هم در تنهایی‌هایم به او فکر می‌کنم.
به رفتنش...
به ترک کردنش...
به دل سنگش که چگونه اشکم را دید و باز هم رهایم کرد و رفت...
اری او همیشه خواهد ماند در قلب خسته‌ام، روح شکسته‌ام...
هیچ وقت فراموشش نمی‌کنم‌، نه خودش را، نه رفتن و خ**یا*نت‌هایش را...
ادم‌ها خیلی عادی می‌ایند ولی رفتن و فراموش کردنشان فاجعه می‌شود...
روزی می‌شود پشیمان می‌شوند و برمی‌گردند...
دلشان هوایت را می‌کند و دوباره به سمتت می‌ایند...
اما ان روز تویی که رفته‌ای...
تویی که دیگر قلبت از آن دیگری‌ست...
ان تو هستی که اشک‌هایش را می‌بینی و می‌خندی...
دقیقا همان کاری که او با تو کرد...
گریه‌ات را دید و خندان رفت...
بخند ان روز که با گریه سراغت می‌اید بخند
آن روز یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
957
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #93
«روزها پس از دیگری»

شاید روزهایم پس از دیگری سپری بشود و برود...
ولی تنها چیزی که هیچ وقت سپری نمی‌شود، تویی...
نه یادت، نه خاطره‌هایت، نه بوی عطرت...
همه این‌ها دست به دست هم می‌دهند و مرا از خودم سپری می‌کنند...
من همانند روزهایم...
از خودم سپری می‌شوم...
درک می‌خواهد درک کردن این حرف...
و می‌دانم تو هیچ درکی از این حرف من نخواهی داشت...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
957
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #94
«برنگرد»

برنگرد
به رابطه‌ای که یک‌بار از روی جنازه‌اش رد شدی...
با دوباره برگشتنت به ان رابطه، خودت را که هیچ، تمام وجود را از بین می‌بری...
می‌شوی شبیه یک برگ پاییزی که سرنوشتش را باد تعیین می‌کند...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
957
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #95
«خسته‌ام»

خسته‌ام...
از اینکه دیگر هیچ نگاهی دلم را نمی‌لرزاند...
شاید هم غمگینم...
انقدر حسم را از دست داده‌ام که حتی نمی‌توانم تشخیص بدهم که خسته‌ام یا غمگینم...
شاید یک غمگین خسته‌ام...
یک غمگین خسته، می‌برد از خودش
از دنیای اطرافش
از حس‌های پیرامونش...
دیگر خسته است ولی غمگین است...
پنهان شده است پشت لبخندی که خیلی درد دارد...
خسته و بریده است...
شده‌ام مانند پیرزن‌های میانسال که نمی‌دانند دلشان هوس چه کرده است...
فقط می‌دانند که چیزی می‌خواهند که دلشان را ببرد...
شاید من هم منتظر چنین اتفاقی هستم...
که دلم را ببرد...
ولی دلم مرده است ...
کاش پای نحست به زندگی من باز نمی‌شد...
لعنت بر تو و قدم شوم تو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
957
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #96
«من هستم»

سال‌ها بعد...
صاحبِ دختری می‌شوم!
کِه پدرش تو نیستی...!
اما دستش را می‌گیرم از دور نشانت می‌دهم
می‌گویم ان لعنتی را نگاه کن
خوب نگاهش کن...
آن لعنتی دلیل مرگ قلبم بود
دلیل مرگ احساسم
دلیل شب گریه‌هایم بود
دلیل اشک‌های شبانه ؟‌ام...
ان لعنتی...
همه‌یِ روُیایِ دوران دخترانگی‌ام بود...
آن لعنتی...
ان روز اشک‌هایم مجال حرف زدن به من را نمی‌دهند...
و این دختر معصومم است که اشک‌هایم را پاک می‌کند و با لحن زیبای کودکانه‌اش...
ارام در گوشم زمزمه می‌کند:
"من هستم غصه نخور "
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
957
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #97
«سکوت»

گاهی سکوت نشانه رضایت نیست...
گاهی سکوتی که می‌کنی...
بلندتر از فریاد است...
سکوتی به یاد ارزوهایی که مُرد...
سکوتی بالاتر از فریاد
به یاد عشقی که رفت...
به یاد قلبی که دیگر نزد
به یاد نفسی که دیگر بند امد...
سکوت با سکوت
خیلی فرق‌ها دارد...
انقدر که حتی نمی‌دانی کدام سکوت، علامت رضاست...
و کدام سکوت علامت ارزوهای بر باد رفته‌ات...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
957
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #98
«نمی‌بخشمت»

خدا ازت نگذرد...
نمی‌بخشمت به خاطر تک تک این لحظه‌های عذاب اوری که دارم تحمل می‌کنم...
به خاطر تک تک اشک‌هایی که به خاطرت ریخته شد و ندیدی...
خدا ازت نگذرد...
تمام زندگی‌ام را زیر پاهایت گذاشتم...
حتی خم به ابروهایت نیاوردی....
چقدر ادم پست فطرتی بوده‌ای و باور نداشتم...
بگویم حالت از تو و خاطره‌هایت بهم می‌خورد دروغ گفته‌ام...
من لعنتی‌تر از توام...
با تمام این‌ها هنوز هم فکرم سمتت پرواز می‌کند می‌فهمی؟
تو حتی نمی‌دانی که من برای تو می‌نویسم...
نمی‌دانی که فقط چشم‌های تو درون شعرهایم نقش گرفته است...
خبر هم نداری دلیل اشک‌ها و بغض‌هایم تو بودی...
همین بی خیالی‌ات اتش به هستی‌ام زد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
957
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #99
«پاییز و جمعه»

جمعه معروف است به غم پنهان شده در دلش...
جمعه هم مانند من تنهاست و کسی خوشش نمی‌اید از جمعه و غروبش...
او هم مانند من طعم تلخ تنهایی و بغض را چشیده است...
چقدر جمعه شبیه من است؛ غروب‌هایش بوی دلتنگی می‌دهد، مانند من که اشک‌هایم بوی دلتنگی می‌دهند.
دروغ می‌گویند که جمعه‌ها دلچسب نیست و خوش نمی‌گذرد.
اتفاقا خوش می‌گذرد...
ساعت‌ها کنار پنجره می‌نشینم و به تو و رفتن تو فکر می‌کنم...
از پنجره می‌بینم زمانی که پاییز بود و باران و برگ درخت‌هایی که روی زمین ریخته بودند...
دست‌هایت را داخل جیب کاپشنت گذاشته بودی و آرام و آهسته برای همیشه کوچه‌مان را ترک کردی و...
رفتی...
و من چه مظلومانه سرم را به شیشه بخار گرفته تکیه داده بودم و زیر لب نجوا می‌کردم:
-برگرد، تو را به همان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
957
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #100
«سر به راه»

سر به راه هم شدم...
زمانی که گفتی اگر سر به راه شوی، عاشقت می‌مانم...
به خاطرت خودم را عوض کردم...
از ان دختر پر از شیطنت و پر از خنده، یک کوه یخ ساختم...
دختری که متین و مغرور و سنگین بود...
گفتی سبک نباش سبک‌ها را باد می‌برد...
من همه چیز را عوض کردم...
ولی باز هم به چشمت نیامد...
تو اصلا امده بودی که مرا از بین ببری و بروی...
از من ادم دیگر بسازی...
ادمی که در خواب هم از جنس من نبود...
سرد و مغرور و سنگین...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا