متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مجموعه دلنوشته‌های "نقاب زندانی" | زهرا صالحی(تابان) نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 1,659
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام دلنوشته: نقاب زندانی
نویسنده: زهرا صالحی(تابان)
تگ: متوسط
مقدمه:
تو نیستی و درِ تمام سینماهای این شهر، تخته است.
کافه‌ها بلوا به راه انداخته‌اند و چیزی جز قهوه‌ی تلخ نمی‌فروشند.
گل‌های صدهزاریِ پارک را پولی کرده‌اند؛
هر چه اشکِ بیش‌تر، شاخه‌ای بیش‌تر.
وقتش است من هم بگذارم روی چشمانم
نقابِ جورپیشه‌ی دهر را...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • #2
•| بسم رب القلم |•


آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...
585360F9-867A-4DA0-88B2-83D77F96EB7C.jpeg




نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
"قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"

پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Violinist cat❁

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #3
***
خیال پریشان، شانه زدن ندارد.
چشمانِ پُر اشک، آفتاب دیدن ندارد.
حتی این تنِ رنجور، آغوشی دگر برای پناهش ندارد.
می‌دانی زندانِ بی در و پیکر چیست؟!
که من، این‌گونه که توصیف کردم به هر سو بدَوَم...
راه گریز بازِ باز باشد ولیکن
دل را در گرو قلبِ تو، افسار زده باشند.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
صبح‌ها تکیده فِتاده‌ام بر لب دریای خیالت
و شب‌ها نامطمئن از خستگی، ستاره می‌شمارم از نوعِ دنباله‌دارش!
آسمان را با دریا چه فرقی‌ست؟!
وقتی تمامِ جهانم به مشتی خاطره‌ی مچاله بند است...؟!
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
اگر شوریده حالی‌ام از احساس رنگینم به توست،
اگر تب و تابم حاصل از قد بلندیِ عشقت لابه‌لایِ خیالاتم است،
به من بگو چگونه وجب به وجبِ این شهر،
نبودنت را داد می‌زنند؟!
من که تا همین دیروز در چهار خانه‌ی پیراهنِ تو می‌زیستم،
اکنون در حالِ گریزم. گریز از عطرِ نشسته روی پیراهنت!
بیا و قانعم کن...
که چرا دیدگانم هر کجا می‌نگرم، خالی از دیدارِ توست؟!
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
بعدِ رفتنت، بارون زد و دیگه هرگز بند نیومد!
اون شبی که رفتی و تنها درونِ خودم مچاله شدم،
دیگه هرگز صبح نشد.
بعدش خورشید بالا اومد...ولی برایِ من هنوز شب بود!
تا همین الانش هم شب مونده...
بعد از تو فقط همه چیز شب بوده و هست!
آرامش رو به صلابه کشیدم بس روی اعصابِ پیاده‌روها دویدم.
سیگارها رو پاکت پاکت زدم تویِ ذوق پرنده‌ی پُر حرف!
و من تنها شدم.
حالا شهر، با بدکسی در افتاده!
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
او زیبای من بود اما...
من از همه جا بی‌خبر بودم.
بی‌خبر بودم و دیر فهمیدم...
چه می‌دانستم عاشقِ روحی شده‌ام که خیلی وقت است
خودش و کالبدش هر دو با هم اشغال شده‌اند!
حال، نگهبانی از سیاره‌ای که من ساکنِ آن نیستم،
اسمش چیست؟!
نمی‌شود زیبای من...
به جانِ جفت چشمانت، این آن چیزی نیست
که عشقش می‌گویند.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
شبت...
در حد و حدودِ آن سویِ مرزِ بی‌رحمی‌ها...
آن سوی حصارِ فاصله‌ها...
دور از هیاهوی این دنیای ماشینی...
جایی در نزدیکیِ آشیانه‌ی توهماتِ این ذهنِ آشفته...
جایی پُر عطرِ موجِ موهایت،
پُر از نازِ کشیدنیِ چشمانت..
باشد...
همان جایی که آرام دستانت را تا به ابدیت،
تسخیر خواهم کرد.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
خراب بماند این دنیا، وقتی نگاهِ ویرانم،
این چشمانِ شور گرفته‌ام،
به درِ خیالت آویزان شده!
و تویی که یادت جایی نزدیک به قلبم بساط کرده
و سپس خود دور شده!
کدام خرده‌پایِ مجنونی چون من
این‌گونه تمام اشک‌هایش را از برایِ برگشتنت بسیج کرده؟!
آری جانانم!‌ تا فردا هم بخواهی برایت خواهم نوشت
کلماتِ من، میل به سیری ندارند.
خلاصه کنم سرت درد نیاید:
خوشا به حالت که از یاد بُرده‌ای مرا، تصدقت... .
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
داستانِ ملال از آن‌جا شروع شد که
زندانبان و زندانی در واپسین کوچه‌های یک شهر جولان می‌دادند!
زندانبان در طلبِ تبعیدِ احساس و زندانی گریزان از بند...
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا