فال شب یلدا

مجموعه دلنوشته‌های "نقاب زندانی" | زهرا صالحی(تابان) نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 1,683
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
کاش حصارِ زندانم دستانت بودند نه تنهایی!
کاش در این بهبوهه‌ی ویرانی، نمی‌ماندم من در پریشانیِ احوالم!
کاش بسترم شانه‌های سترگت بود، نه این سنگِ مزار!
کاش چترم کتِ چرمینت بود که روی سرم می‌انداختی نه این آسمانِ بارانی!
که باران نه، دارند سنگ می‌اندازند به بغضی که برای ترکیدن، فقط یک سوزن کم داشت... .
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
پژواکِ غم‌های خانه خراب کُنِ این دل مُرده برایت شنیدنی است می‌دانم.
بندِ لذتِ دلت را پیچ و تاب می‌دهد.
تو همیشه هم همین‌قدر بی‌رحم بودی؛ هر که نداند، من که می‌دانم... .
تو لذت می‌بری از جنگیدنِ حنجره‌ام برای شکستِ مُهر سکوت از سر غرور!
می.خواهی که التماست کنم، مگر نه؟!
طاقت میله‌های زندان طاق شد اما قلبت برایم باز نه!
می‌دانی؟! قلبم دیگر دارد در حوالیِ غم سرِ عقل می‌آید. شاید دیگر حاضر نشود دوستت داشته باشد!
آن‌وقت غرورت آزارت خواهد داد.
می‌دانم این پایانِ من نیست!
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
گاهی از این‌که قلبم نمی‌فهمد تو دوستش نداری و قرار هم نیست داشته باشی، دردم می‌گیرد.
درد گرفتنِ دردناکی است...‌‌ .
امیدوارم هرگز خدا برایت نیاورد.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #24
تو رو نباید چشم هیچکسِ دیگه‌ای بگیره!
دلم میخواد سر بذارم روی شونه‌ات، توی همین کنج زندانم بیا به دیدارم!
بیا یارِ من... !
دلم می‌خواهد حالا که می‌دانی نیستم،
حالا که می‌دانی کنج محبس دیرینه‌ام، غم در سینه‌ام رخنه کرده،
نبودنم برایت درد کند!
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #25
می‌خواستم قلبت خانه‌ی من بشود... .
مادرم همیشه می‌گه تو خونه نباشم انگار خونه خرابه!
ببین چقدر قشنگه،
یه جایی از تنت بشه مالِ من،
من نباشم، خراب شه... .
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #26
شعر بر تنم نوشتی.
گرم شدم اما هوا بَرَم نداشت.
می‌دانستم نباید به این زودی‌ها عاشق شد.
روس سرم دست کشیدی و لبخند زدی،
کمی دلم لرزید اما جلوی خودم را گرفتم.
این‌بار یک شعرِ دیگر نوشتی،
جوهر قلمت روی تنم ریخت. خودم را هر چقدر که کنار کشیدم، بی فایده بود.
ناراحت بودم تنم را جوهری کردی. خودت هم ناراحت بودی.
فردا چند برگ گل خشک لای صفحاتم گذاشتی اما من مدهوش عطرِ تو شده بودم.
این‌بار که شعر نوشتی من هم با تو شعر به شعر سرودم.
از عشقت، از اینکه دلم بالاخره مقاومت را رها کرد.
روزِ بعد آمد اما تو نیامدی... .
و روزِ بعد... .
و باز هم نه!
من اما منتظرت بودم. روزها به انتظار نشستم تا بیایی.
آمدی. پریشان بودی. چنگ در موهای به هم ریخته‌ات زدی، قلبِ من هم ریخت.
این‌بار شعر نمی‌نوشتی. خط خطی می‌کردی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #27
به کدامین آرزوی ندیده،
دل خوش کنم؟!
نگاهی بیندازم و احساسِ شعف رقصانم کند لابلای مستی؟!
هر چه را که می‌نگرم، سیاهی بیش‌تری است بر خانه‌ی کم نور و ویرانِ دلِ من... .
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #28
ناله‌ی اندوهناک امید، بین پژواکِ خنده‌های هیستریکم دارد دیوانه‌ام می‌کند.
چرا دل نمی‌دهی به منی که این‌گونه معصومانه، شاهد عاشقی کردن برایت و از دست دادنِ خود بودم؟!
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #29
وقتایی که دلم برات تنگ میشه، از خونه میام بیرون.
به عشقت میزنم به دلِ جمعیت.
شروع میکنم به قدم زدن بینِ شلوغی‌ها.
خیلی از تو‌ها اونجا هستن.
بعضی از توها خیلی سرد و بی‌تفاوت از کنارم رد میشن.
عیب نداره، همش خودتو به نشناختن بزن.
بعضی از توها از طرز نگاهم تعجب میکنن، مگه همیشه خودت نمی‌گفتی این‌طور با عشق نگات کنم.
بعضی از توها با کلی ذوق و شوق و چشمای خندون از کنارم رد میشن. گمون کنم تو هم تو اون لحظه‌ها داری می‌خندی.
اِ اون رو ببین...چقدر شبیهِ‌ت حرف میزنه. بذار چشمامو ببندم قند تو دلم آب بشه. وای من که همیشه واسه ناز صدات غش و ضعف میرم.
این دفعه هنوز خط خنده‌هاتو نتونستم ببینم. نباید تو دلم بمونه. انقدر می‌گردم تا پیداش کنم.
چقدر خوبه منو از دیدنت محروم نمی‌کنی. من دلم به همین دیدنات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #30
در من تویی زندگی می‌کند که هر روز صبح از خواب بیدارم می‌کند. همراه من تمام روز را به عشق دزدکیِ تو مشغول است و کم نمی‌آورد. در دلداری دادن‌ها...امیدواری.ها و...عشق! آره عشق!
وقتی می‌خوابم هم نوازش‌گرم شده ...
 
امضا : Taban_Art
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا