- ارسالیها
- 1,515
- پسندها
- 16,386
- امتیازها
- 39,073
- مدالها
- 39
- نویسنده موضوع
- #31
شب آمد پادرمیانی کند تا تو را کمتر فکر کنم.
نشد که نشد...
شب اما تسلیم نشد. باد وزاند تا خاطرت از سرم بپرسد.
خاطرت اما همچون یک بیدِ خشک که دستانِ بیابان را چنگ زده که گویی تمام زندگیاش را،
زِ من جدا نیفتاد.
شب دوباره تقلا کرد و ستارههای چشمکزن را فرستاد، تا شاید دلبری کنند از من.
اما خیلی وقت بود که قلبم در دنیای کوچک خودش، با آنها قهر بود... .
شب باز عصر تندِ طاووسیها را فرستاد به سمت مشامم تا شاید کمتر سیر کنم در سرابِ آغوشت،
نمیدانست جانم به آن سراب پیوند خورده... .
شب به حقهای دیگر فکر کرد. به کاری دیگر، به ترفندی دیگر... .
گریه کردم!
برایت گریه کردم... .
سرگذشتمان را به شب گفتم. شب که داستانم را شنید؛
ابرها را صدا زد تا رنگِ دنیای من را تقلید کند.
لبخندی اشکآلود زدم...
نشد که نشد...
شب اما تسلیم نشد. باد وزاند تا خاطرت از سرم بپرسد.
خاطرت اما همچون یک بیدِ خشک که دستانِ بیابان را چنگ زده که گویی تمام زندگیاش را،
زِ من جدا نیفتاد.
شب دوباره تقلا کرد و ستارههای چشمکزن را فرستاد، تا شاید دلبری کنند از من.
اما خیلی وقت بود که قلبم در دنیای کوچک خودش، با آنها قهر بود... .
شب باز عصر تندِ طاووسیها را فرستاد به سمت مشامم تا شاید کمتر سیر کنم در سرابِ آغوشت،
نمیدانست جانم به آن سراب پیوند خورده... .
شب به حقهای دیگر فکر کرد. به کاری دیگر، به ترفندی دیگر... .
گریه کردم!
برایت گریه کردم... .
سرگذشتمان را به شب گفتم. شب که داستانم را شنید؛
ابرها را صدا زد تا رنگِ دنیای من را تقلید کند.
لبخندی اشکآلود زدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.