متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مجموعه دلنوشته‌های "نقاب زندانی" | زهرا صالحی(تابان) نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 1,660
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #31
شب آمد پادرمیانی کند تا تو را کمتر فکر کنم.
نشد که نشد...
شب اما تسلیم نشد. باد وزاند تا خاطرت از سرم بپرسد.
خاطرت اما همچون یک بیدِ خشک که دستانِ بیابان را چنگ زده که گویی تمام زندگی‌اش را،
زِ من جدا نیفتاد.
شب دوباره تقلا کرد و ستاره‌های چشمک‌زن را فرستاد، تا شاید دلبری کنند از من.
اما خیلی وقت بود که قلبم در دنیای کوچک خودش، با آن‌ها قهر بود... .
شب باز عصر تندِ طاووسی‌ها را فرستاد به سمت مشامم تا شاید کمتر سیر کنم در سرابِ آغوشت،
نمی‌دانست جانم به آن سراب پیوند خورده... .
شب به حقه‌ای دیگر فکر کرد. به کاری دیگر، به ترفندی دیگر... .
گریه کردم!
برایت گریه کردم... .
سرگذشتمان را به شب گفتم. شب که داستانم را شنید؛
ابرها را صدا زد تا رنگِ دنیای من را تقلید کند.
لبخندی اشک‌آلود زدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا