متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مجموعه دلنوشته‌های "نقاب زندانی" | زهرا صالحی(تابان) نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 1,660
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
چشمانت فسار یک قلبِ زخم خورده را در دستانِ خود دارد.
می‌شود آن‌قدر این افسار را بکشد تا صاحبِ این قلب به وصالشان برسد؟!
می‌شود آتش‌بازی راه بیندازد تا نگاه‌های دلبرایش تا قلبِ یخ بسته‌ام را گرم و رام کند؟!
می‌شود حصار این زندانی را از هم باز کند و بانگ برآورد از عشق؟!
بگو می‌تواند.
می‌تواند امیدِ این کرمِ تنهایِ پیله‌نشین را پروانه کند!
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #12
خواب بودم...
غم مرا بیدار کرد.
خود به خود، بیخ‌تابیخ
فکرت در من دَمید... .
جز یادِ تو کابوس نمی‌بینم!
افسوس...
افسوس که خواب نیز به کامم تلخ شد!
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #13
تو همان توقفِ شبانه هستی که مابینِ استراحتگاه‌های راهِ شمال داشتیم.
تو همان حسِ خوب راه رفتن، روی لبه‌ی جدول پیاده‌رویی!
تو همه چیزی...می‌فهمی همه چیز چیست؟!
شده است در تنهایی غمباد بگیری و سپس صدای نوتیفِ ناگهانیِ موبایلت،
تو را به وجد آورد برای صحبت با کسی که سال‌هاست منتظرش هستی؟!
تو برایم همان زنگی! همان صدای آشنایی... .
از میانِ صدای پرنده‌ها، تو برایم در آواز یک قمریِ زندانی خلاصه شده‌ای!
برایم از ثانیه‌های محبوس بگو...چیستند؟!
لبی تر کن تا نجاتت دهم.
سال‌های زیادی سرمستِ توام
اما تو چه دانی؟!
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #14
یه فریاد زدن هم هست که هیچ صدایی نداره ولی بلندترین صدای دنیاس...
اینو فقط کسایی که تجربه کردن میدونن!
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #15
شما که غریبه نیستین.
امید چیزِ بدی نیست!
ولی امیدِ واهی داشتن از ناامیدی مطلق خطرناک تره...
اینکه از اول بدونی یه چیزی نمیشه خیلی بهتر از اونه که روزهای زیادی رو در انتظارِ اتفاقی بشینی، غافل از اینکه هیچوقت قرار نیست درِ خونه‌ت رو بزنه.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #16
و منِ خسته از این زندان‌های تو در تو، ناگاه میانِ تشویق لب گزید!
چرا دنبالِ تو می‌گشتم؟!
آیا اگر چرخی دیگر در کنجِ این‌جا و آن‌جا بزنم، قادر بودم تو را بیابم؟!
نه! تو در این زندان‌های تاریک پیدا شدنی نیستی... .
وا۱ح است روحم در خطر است. روحی مه تو را دوست داشت. اما تو...تو پیدایت نیست دیگر عزیزِ من... .
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #17
نخستین کسی که بعد از تو آمد، اصلاً از چشم‌هایم متوجه نشد غمگینم. وقتی کمی بغض درونِ لحظاتم غوطه‌ور شد، نیامد کنارم بنشیند، همراهم غرق در افق خیره به دوردست‌ها شود و ترانه‌ی عشق بخواند. بعد از تو کسی آمد که هرگز رنگ مورد علاقه‌ام را نفهمید. هرگز متوجه‌ی سلایق دلم نشد. او انگار نمی‌توانست بفهمد چه چیزی می‌خواهم. هیچ‌وقت کنارِ دیوانگی‌هایم کسی دستانم را نگرفت و همراه با من، بی‌توجه به اطرافش دیوانه‌ی عالم نشد. راست می‌گفتی که تنهایم کردی... .
چون بعد از تو هر که آمد، برایِ من زیبا نشد. ماندنی نشد. شاید تقصیر خودش هم نبود؛ شاید او نیز دلداری را چون من از کف داده بود. شاید او هم مانندِ من سخت از دلی رنجیده بود و رکب خورده بود.
من نمی‌دانم... .
فقط مقصود حرفم با تو این بود که بعد از تو هیچ چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #18
فکر می‌کنم حالا یک دروغگویِ قهارم...
می‌توانم با این حجم از غبار دلم، زخم‌های پُر التهاب درونش، فریادهای روحِ آزرده‌ام، شیطنت‌های مضحکِ روحِ مرده‌ام، هنوز درونِ چشمانِ شخصی از ناکجا زل بزنم و بگویم:«خوبم!»
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
سرانجام شبی، م**س.ت و دل‌مُرده بر در ویرانه‌ای هیکل سنگینم را تکیه بر دیوار می‌دهم. خیالی سر می‌گذارم بر شانه‌ات... .
سرانجام شبی منِ شکست‌خورده، رویای تو را ملاقات خواهد کرد و عشق پر تب و تاب دو نفره‌ی‌مان را لمس... .
می‌دانم تو‌ خود می‌دانی آن شب فرا می‌رسد، پس منتظر می‌مانی... .
بی تو من به سانِ آلوده کوچه بازارهای ویرانه‌ی شهرم اما دیربازیست دنبالِ شانه‌ات هستم... .
سرانجام شبی... .
سرانجام شبی... .
سرانجام من، سرانجامم تو می‌شود... .
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #20
آن مَه جانان چون برای من بود، زیبا بود.
از وقتی برای دیگری شده، نگاهش نمی‌کنم.
مهِ من زیباتر از آدمانِ رهگذر است... .

***

به بلندایِ یلدا برایت خواهم گریست.
خدا کند طولِ اشکانم بارِ عام داده شوند تا حضور یابم یلدایی دگر در قلبت...
 
امضا : Taban_Art
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا