متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مجموعه دلنوشته و سپس من | فائزه نوروزی

  • نویسنده موضوع Faeze Norouzi
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 808
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Faeze Norouzi

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
112
امتیازها
490
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #11
میشود آیا زمانی که همه از من دست کشیده اند کسی باشد که باز هم طرف من را بگیرد و بگذارد در لابه لای تمام این تنگنا ها ذره ای نفس بکشم؟!
میشود این سپس من ها تبدیل به سپس ما شود یا همچنان باید تنهایی به دوش بکشم بار تنهاییم را؟!
میشود آیا کسی را در این گوی خاکی آلوده به کثیفی یافت که همچنان پاک باشد؟!
میشود این زخم ها را التیام داد یا محکومم که همواره و تا همیشه با خودم حملشان کنم؟!
میشود آیا کسی باشد که از درد و دلم با او بگویم و خسته بودنم را با رسم اشک برایش توضیح دهم یا همچنان باید دیوار اتاقم را خطاب قرار دهم؟!
میشود این میشود ها ساکت شوند؟ میشود ذهنم ساکت شود؟
میشود...
 
امضا : Faeze Norouzi

Faeze Norouzi

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
112
امتیازها
490
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #12
تصمیمش را گرفته بود.
هیچ گاه به این جدیت ندیده بودمش.
میگفت: اگر گریه کردم در آغوشم بگیر، اگر خندیدم با من بخند، اگر عصبانی شدم من را فرو بنشان، و دیگر اگر های مرا خودت حل کن. من قدم در مسیری گذاشتم که باید تا انتها باید بروم، هر طور که شده، هرگونه که باید. احساسات ناپایدار منِ آدمی را به دل نگیر. وقتی حرکتم شروع شود، تلاطم احساساتم شدیدتر خواهد بود.

قدم اول را که برداشت یاد روز های سختش افتادم
زیر لب گفتم قرار است باز هم طعم این روز ها رو بچشی پس قوی باش، خودت باش...
 
آخرین ویرایش
امضا : Faeze Norouzi

Faeze Norouzi

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
112
امتیازها
490
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #13
قدم هایش صدای ضعف میداد،
صدایش نجوای درد داشت،
دردش خونریزی میکرد
و خونش آبی شد...
چرا که تمام وجودش شده بود امید به آینده ای که، رنگِ آسمان داشت.

نور چشمانش به تاریکی میگرایید،
تاریکی داشت روحش را تسخیر میکرد،
روحش میلرزید از ترس و خستگی
ولی او،
"سپس" های خود را میخواست...

پس هیچ نگفت
دردش را پشت چشمانش پنهان کرد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Faeze Norouzi

Faeze Norouzi

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
112
امتیازها
490
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #14
هیس!
صدای هق هقش را میشنوی؟!
درمانده بودن این صدا را دارد...
دردی که پشت چشمانش پنهان کرده بود، روحش را زخمی کرد؛
خونِ روحش، اشک شد، ریخت به روی گونه اش.
سراسر اشک بود و حرف،
ولی باز از کنج تنهاییش برخاست؛
دست بر روی زانو های زخمیِ راهش گذاشت و برخاست.

باید میرسید به پایان این راه،
پس به راه بازگشت...
 
امضا : Faeze Norouzi

Faeze Norouzi

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
112
امتیازها
490
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #15
لبخند زد؛
پس از مایل ها مسیر پر تنش لبخند، بر صورتش نقش بست.
لبخندش طعم شادی داشت.
همیشه گمانش بر این بود که مسیر یک هدف، فقط درد است و سختی؛
اما امروز چنین نگذشت.
شادی اش جانی بود بر پیکر خسته و بی رمقش،
شاید میتوان گفت خستگی اش را به در کرد تا بتواند باقی مسیر را محکم تر قدم بر دارد.
و سپس او لبخند زد.
 
امضا : Faeze Norouzi

Faeze Norouzi

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
112
امتیازها
490
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #16
نا امیدی نقش بسته بود بر تک تکِ تیکه های روحش؛
نمیدانست چه باید کرد؟!
پریشان بود و سردرگم؛
پریشانیش، مصبب عصبانیتش بود
و عذاب وجدانی که از این عصبانیت نشات میگرفت، آتش میزد خرمن وجودش را،
چرا که بر سر خانواده اش خالی میشد.
بایدی بود این شاید های مسیر!
باید ادامه میداد،
حال، شاید میشد و شاید هم نه...
و سپس او بود که راهی شد دوباره، با وجود غوغای درونش...
 
امضا : Faeze Norouzi

Faeze Norouzi

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
112
امتیازها
490
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #17
جسمش آزرده بود،
آزرده این آشفتهِ راهی که طی کرده بود.
درد داشت،
یک درد ملموس.
چه باید میکرد جز تحمل این درد؟!
وقتی انسان کم میارود از رنج هایی که روحش را به درد می‌آورد، ناگهان جسم هم بازی در می‌آورد.
کلافه میکند آدم را این مسخره بازی ها!
آن هم زمانی که واقعا نیاز است به آرامش.
 
امضا : Faeze Norouzi

Faeze Norouzi

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
112
امتیازها
490
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #18
میترسید،
از اینکه بی عیب نباشد.
میترسید از عیب هایش.
میترسید از انتقاد.
میترسید از طرد شدن های ساختگی ذهنش.
میترسید از شکست.
میترسید از نگاه نا امیدانه عزیزانش.
میترسید از سختی ها.
میترسید از خودش! از این همه فکر های پریشان ذهن خودش...
تنها مانعش، خودش بود.
اما به یاد آورد روزی را که من سوگند خوردم که پشتش باشم در تمام مسیر پیش رویش.
لحظه ای آرام گرفت و سپس گردباد مهیب احساساتش فرو نشست.
به راهش ادامه داد...
 
امضا : Faeze Norouzi

Faeze Norouzi

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
112
امتیازها
490
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #19
و اکنون که اکثر راه را طی کرده بود،
نمیدانست انتهای مسیر چه خواهد شد.
جاده‌ی رسیدن به هدفش مه آلود بود، چنان که بیشتر از یک متر جلوتر را نمی‌توانست ببیند.
ترس، استرس، نگرانی، غم و هر چه حس منفی تاکنون داشت، به یکباره در مقابلش پدیدار شده بود.
قدم میزد
و با هر قدم، بغضش سنگین تر میشد؛
و سپس او به انتها خواهد رسید؟!
 
امضا : Faeze Norouzi

Faeze Norouzi

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
112
امتیازها
490
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #20
دستش را گرفتم،
با لطافت نگاهش کردم.
چشمانش نشان از پریشانی داشت.
بیتِ شعری را به یادش آوردم :
"تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش"
تبسمی کرد.
خستگی از چهره اش نمایان بود،
مسیری بس دشوار را آمده بود
و کنون چشم انتظار نتیجه ای دلخواه بود.
و سپس طالب به مطلوب خویش خواهد رسید؟
 
امضا : Faeze Norouzi
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا