- ارسالیها
- 698
- پسندها
- 22,763
- امتیازها
- 39,373
- مدالها
- 17
- سن
- 24
- نویسنده موضوع
- #21
***
به یاد آور که یکروزی
کنار کوچهای تاریک
من انقدر صبر میکردم
که قلبم از تو پر گردد
زد اما یککسی حرفی
که پایم بعد مدتها
در آن کوچه نیاوردم
ز تو گفت و ز آن چوبی
که با آن جَنَّتَت بستی
دلم بشکست از حقی
که کارش رنج و آزار است
پناهم شد همان شری
که من را از تو دورم کرد
شدم مانند آن مرغی
که بالش را همه کندند
ولی روزی ندا آمد
تو من را باز می خواندی
تو گفتی دوستم داری
چه بد باشم چه رویایی
به یاد آور که یکروزی
کنار کوچهای تاریک
من انقدر صبر میکردم
که قلبم از تو پر گردد
زد اما یککسی حرفی
که پایم بعد مدتها
در آن کوچه نیاوردم
ز تو گفت و ز آن چوبی
که با آن جَنَّتَت بستی
دلم بشکست از حقی
که کارش رنج و آزار است
پناهم شد همان شری
که من را از تو دورم کرد
شدم مانند آن مرغی
که بالش را همه کندند
ولی روزی ندا آمد
تو من را باز می خواندی
تو گفتی دوستم داری
چه بد باشم چه رویایی
آخرین ویرایش توسط مدیر