متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
252
پسندها
507
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #151
- خب منتظر من باش میام خونه‌تون.
هر دو دوباره به طرف بیمارستان رفتیم که از دور در راهرو، حسام را دیدم که از روبه‌روی ما می‌آید. اصلاً نگاهم نمی‌کرد گویا هنوز از دیشب ناراحت بود. من هم خودم را بی‌تفاوتی زدم و درحالی که با زهرا مشغول صحبت بودم از راهرو می‌گذشتیم اما هرچه به هم نزدیک‌تر می‌شدیم قلبم دیوانه‌وار می‌تپید، که به یک‌باره صدایی آشنا از پشت سرم شنیدم:
- دکتر صفاجو!
من و زهرا متعجب به پشت سر نگریستیم و نگاهم به میثم خیره گشت، متعجب و شوکه از دیدن میثم گفتم:
- دکترعبداللهی‌! این‌جا چی کار می‌کنید؟
دکتر عبداللهی با گام‌های بلند و لبخند کش‌داری به طرف ما آمد و من هنوز از دیدن او در بهت بودم همین که به ما رسید نگاهش را در این لحظه به طرف حسام دوخت که او هم نزدیک ما شده بود و گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
252
پسندها
507
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #152
- ای وای نه! به گوش بابام برسه من این‌طوری می‌چرخم باید رختم رو از تهران جمع کنم و برگردم اهواز.
مریم: به نظر من هم راست میگه. وقتی می‌دونی نقطه ضعفش مذهبی هست رو همون دست بذار!
زهرا: این‌ها زیر و بم خانوادهٔ ما رو می‌شناسند، می‌دونند ما خانواده مذهبی و مومنی هستیم. بعد هم بابای من تو فامیل به حاج‌حسین معروفه! فردا بگم من دین و عقیده‌ام از بابام جداست آبروی خانواده‌ام میره!
- یعنی ان‌قدر دهن‌لقه که همه‌جا رو پر کنه؟ فوق فوقش به خانواده میگه دختره به درد من نمی‌خوره.
- نمی‌دونم، بالاخره فامیل‌اند و یک کلاغ چهل‌کلاغ میشه! می‌ترسم شر بیوفته.
دوباره فکرهایمان را روی هم ریختیم و نقشهٔ دیگری کشیدیم و قرار شد آن را عملی کنیم.
تا آخر شب کمی در بگو بخند گذشت. شب برای خواب آماده شدیم. زهرا برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
252
پسندها
507
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #153
اشک‌هایم را پاک کردم و سکوت کردم و فقط به حرف‌های زهرا فکر می‌کردم. راست می‌گفت! دوری از حسام شاید بتواند کمکی به من بکند که احساساتم را کنترل کنم. شاید بتوانم راهی پیدا کنم که او برای همیشه از زندگی‌ام کنار برود. شاید بتوانم با کارهای نیمه‌وقت اشتباهاتم را جبران کنم اما تا زمانی که با حسام هستم او اجازه هیچ کاری به من نمی‌دهد. شاید با دور شدن من حسام هم کمی به خودش بیاید و اگر تازه درگیر من شده باشد فکر مرا از سر بیرون کند. اصلاً چه می‌شود من هم مثل میثم بیمارستانم را عوض کنم این‌طوری جز آزمایشگاه، که آن هم باز راه حل دارد می‌توانم کمتر او را ببینم.
اما با یاد فلاکت و بی‌پولی‌ام هر آن چه در سر می‌پروراندم پودر شد، بغض‌آلود گفتم:
- نمیشه زهرا! من ان‌قدری پول ندارم که اجاره بدم تازه ودیعه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
252
پسندها
507
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #154
عصر روز پنجشنبه در بین راه بازگشت به خانه، با زهرا راجع به نقشه‌ای که داشتیم بیشتر برنامه‌ریزی کردیم. قرار شد من مقداری مانتوهای کوتاه نگار را قرض بگیرم و من و مریم با عوض کردن سبک پوشش و ظاهرسازی، خواستگار زهرا را غافلگیر کنیم. بنابراین ماشین نگار را با دوتا از مانتوهای کوتاه او قرض گرفتم و به خانه زهرا رفتیم.
عصر روز جمعه من و مریم مشغول آرایش شدیم و آن‌قدر که با آرایش غلیظ و شبیه دختران از خود باخته را شده بودیم. قرار بود زهرا زودتر از ما با همان استایل همیشگی‌خودش به سر قرار برود و بعد من و مریم با صحنه‌سازی، وانمود کنیم که او را اتفاقی در کافه دیده‌ایم و با آن تیپ و شخصیت خواستگاری زهرا را در کنترل خود بگیریم. زهرا با خنده به من گفت:
- فرگل اصلاً باورم نمیشه این تویی! باور کن اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
252
پسندها
507
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #155
هر دو لبخند شیطنت‌باری زدیم و به طرف زهرا رفتیم. زهرا وانمود کرد که ما را ندیده و من با سلام بلند بالایی که دادم هر دوی آنان را شوکه کردم.
زهرا که وانمود می‌کرد شگفت‌زده شده از جای بلند شد و مرا در آغوش فشرد و خوش‌آمد گویی گرمی‌ کرد، به نزد زهرا جای گرفتیم. بیچاره خواستگار او با دیدن ما خشک شده بود و نگاه مبهمش را به زهرا دوخت. زهرا هم نامردی نکرد مدام از دیدن ما ابراز خرسندی می‌کرد. سپس ما را به هم معرفی کرد. نگاهی به وجه آرام و نورانی خواستگار زهرا انداختم و آهسته زیر گوش زهرا زمزمه کردم:
- بدک نیست‌ها! بیچاره پسر سالم و خوب کمه! از این لات‌ و لا‌اوبالی‌ها می‌خوای پس؟
و با چشم اشاره به آن دو پسری سریشی کردم که پشت سر ما به داخل کافه آمده بودند. سپس نگاهم را به پسر بیچاره دوختم که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
252
پسندها
507
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #156
آهسته گفتم:
- از کوچه پس کوچه‌ها می‌پیچم تا ما رو گُم کنند.
- پس زهرا چی؟
- بهش اطلاع بده یه‌کم تو کافه منتظر باشه، دوباره برمی‌گردیم.
سریع گاز دادم به کوچه پایین کافه رفتم. آن‌ها هم به دنبال ما از هر خیابانی که می‌پیچیدم می‌آمدند تا بالاخره توانستم در یک لحظه طلایی قبل از این‌که چراغ قرمز شود، سبقت بگیرم و آن‌ها پشت چراغ قرمز جا ماندند. دوباره به کافه برگشتیم تا زهرا بیاید. بحث درباره خواستگار زهرا گرم گرفت. هر دو حس می‌کردیم نقشه‌ به خوبی پیش نرفته است و بی‌صبرانه منتظر آمدن زهرا بودیم کمی بعد زهرا به ما ملحق شد در حالی صورتش پر از خنده بود گفت:
- وای بچه‌ها یه عمر دعاتون کنم کمه!
کنجکاو گفتیم:
- چی شد؟
زهرا گفت:
- بعد از رفتن شما، کلی در مورد شما حرف زدیم و من خیلی متعصبانه از شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
252
پسندها
507
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #157
در حالی که تقلا می‌کردم دستم را از دستش دربیارم گفتم:
- تو رو خدا ولم کن. الان یکی می‌بینه بد فکر می‌کنه دردسر میشه.
بی‌هیچ حرفی با همان حال عصبانی نگاهم کرد و در ماشینش را باز کرد و عصبی اشاره کرد داخل شوم و با تحکم گفت:
- بنشین حرف زیادی نزن!
دستم را از مچ دستش کشیدم و گفتم:
- باشه. فقط بذارید من اول حرف بزنم بعد شما هرچی خواستید بگید.
آهسته درحالی که سعی می‌کرد خودش را کنترل کند گفت:
- زنگ بزن بگو داری میری خونه. برمی‌گردیم خونه همه‌چی رو اون‌جا راجع به این ریخت و قیافه‌ات و رفتارت توضیح میدی.
با لحنی ملتمس گفتم:
- آقای دکتر خواهش می‌کنم! به خدا جلو بچه‌ها زشت میشه، آبروم میره. الان از این‌که یک دفعه غیب شدم چه فکری می‌کنند؟! فردا میام. اصلاً صبح زود میام. نه اصلاً قبل از رفتن‌تون به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
252
پسندها
507
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #158
نفسم را بیرون دادم و در سکوتم به نقطه‌ی نامعلومی خیره شدم، قدری او را در انتظار جواب منتظر گذاشتم و بعد لب گشودم و علارغم میل باطنیم گفتم:
- نه! چون بالاخره باید کم‌کم آماده‌ی رفتن از زندگیت بشم.
به چهره‌اش خیره شدم، رنگ نگاهش تغییر کرد نفسش را با ناراحتی بیرون داد و صورت از من گرفت و گفت:
- چرا؟!
من‌من‌کنان گفتم:
- فکر می‌کنم وقتش رسیده که شما رو از بار سنگینی که روی دوش‌تونه آزاد کنم.
باز آن نگاه پر تلاطم را به من دوخت. نگاه از او دزدیدم نمی‌خواستم چیزی ببینم یا حس کنم. نمی‌خواستم به آن‌چه دیدم باور کنم.
آهسته گفت:
- من نمی‌خوام بری.
دست‌هایم شروع به لرزیدن کردند، حرفش را نشنیده گرفتم و گفتم:
- حسام! برگردیم. دیر شد، بچه‌ها شک می‌کنند. حالا که موضوع رو فهمیدی.
- هنوز حرف‌هامون تموم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
252
پسندها
507
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #159
سرخ شدم دست‌پاچه خواستم آن را از حالت بلندگو خارج کنم با خجالت به زهرا توپیدم و گفتم:
- زهرا!
ان‌قدر هول کرده بودم و دست‌پاچه شده بودم که گوشی از دستم افتاد و همان‌طور که روی بلندگو بود، زهرا خندید و گفت:
- بهت پیشنهاد ازدواج نداد؟ کلک چه‌طوری نگاهت کرد؟
نگاه به حسام کردم که به سختی خنده‌اش را کنترل می‌کرد و دو انگشتش را روی چشمانش فشار می‌داد، من هم رنگ می‌دادم و رنگ پس می‌گرفتم‌. مثل فنر خم شدم و گوشی را برداشتم و دست‌پاچه چند بار رو دکمه بلندگو آن زدم تا گرفت؛ زهرا گفت:
- الووو... الو... .
- الو... جانم... زهرا دیگه تو می‌خوای چیزی نگو! خلاصه امشب توفیق نشد پیش شما باشم خوابگاه می‌مونم فردا که جمعه است پس فردا وسایلم و ماشین نگار رو بیار بیمارستان دستت درد نکنه.
- باشه عزیزم شبت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
252
پسندها
507
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #160
بی‌قرار به من نزدیک شد و با آشفته حالی گفت:
- هرچند که می‌دونم دلیلت این نیست! ولی... اگه نرم! اگه بمونم؛ اگه برنگردم آمریکا چی؟!
دست و بالم شروع به لرزیدن کرد. حسام نباید حرفی از احساساتش می‌زد. اگر می‌گفت دیگر پایان راه را رقم زده بود و جدایی ما حتمی می‌شد، گفتم:
- فرقی نمی‌کنه آقای دکتر من بالاخره باید رختم رو جمع کنم و برم. از اول توافق ما این بود.
باد موهایش را روی چهره‌اش پریشان کرد هنوز همان موج بی‌قراری در چشمانش در تلاطم بود. گفت:
- بود... آره... بود... الان برای تو هیچی فرق نکرده؟
انگار امروز بود. روزی که باید سنگ‌ها را وا می‌کندیم. روز تلخی که هر روز هرثانیه درباره آن با خود در جدل بودم. روزی که آرزو داشتم هیچ‌وقت نرسد که من جلوی او بایستم و احساساتم را زیرپایم له کنم. این‌که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا