- ارسالیها
- 252
- پسندها
- 507
- امتیازها
- 3,113
- مدالها
- 6
- نویسنده موضوع
- #151
- خب منتظر من باش میام خونهتون.
هر دو دوباره به طرف بیمارستان رفتیم که از دور در راهرو، حسام را دیدم که از روبهروی ما میآید. اصلاً نگاهم نمیکرد گویا هنوز از دیشب ناراحت بود. من هم خودم را بیتفاوتی زدم و درحالی که با زهرا مشغول صحبت بودم از راهرو میگذشتیم اما هرچه به هم نزدیکتر میشدیم قلبم دیوانهوار میتپید، که به یکباره صدایی آشنا از پشت سرم شنیدم:
- دکتر صفاجو!
من و زهرا متعجب به پشت سر نگریستیم و نگاهم به میثم خیره گشت، متعجب و شوکه از دیدن میثم گفتم:
- دکترعبداللهی! اینجا چی کار میکنید؟
دکتر عبداللهی با گامهای بلند و لبخند کشداری به طرف ما آمد و من هنوز از دیدن او در بهت بودم همین که به ما رسید نگاهش را در این لحظه به طرف حسام دوخت که او هم نزدیک ما شده بود و گفت:
-...
هر دو دوباره به طرف بیمارستان رفتیم که از دور در راهرو، حسام را دیدم که از روبهروی ما میآید. اصلاً نگاهم نمیکرد گویا هنوز از دیشب ناراحت بود. من هم خودم را بیتفاوتی زدم و درحالی که با زهرا مشغول صحبت بودم از راهرو میگذشتیم اما هرچه به هم نزدیکتر میشدیم قلبم دیوانهوار میتپید، که به یکباره صدایی آشنا از پشت سرم شنیدم:
- دکتر صفاجو!
من و زهرا متعجب به پشت سر نگریستیم و نگاهم به میثم خیره گشت، متعجب و شوکه از دیدن میثم گفتم:
- دکترعبداللهی! اینجا چی کار میکنید؟
دکتر عبداللهی با گامهای بلند و لبخند کشداری به طرف ما آمد و من هنوز از دیدن او در بهت بودم همین که به ما رسید نگاهش را در این لحظه به طرف حسام دوخت که او هم نزدیک ما شده بود و گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.