• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #11
بالاخره بعد از یک‌ هفته دویدن و بالا و پائین شدن، همه‌ی کارها انجام شدند. در این چند روز آن‌قدر استرس کنفرانس را داشتم که با کابوس کنفرانس خواب به چشمانم حرام شده بود. صبح زود بیدار شدم و به سرویس بهداشتی رفتم آبی به صورتم زدم و به آینه نگریستم حلقه سیاهی دور چشمانم ایجاد شده بود. دیشب بعد از تحویل شیفت تزریقاتم دیگر نای درس خواندن نداشتم و تسلیم خواب گشتم؛ اما با این وجود غبار خستگی این روزها در تنم بود و صورتم را رنگ پریده نشان می‌داد. خودم را تسلی دادم که برای حفظ کردن کارم چاره‌ای جز این ندارم. دست بردم لوازم آرایشم را برداشتم، تندتند کرم پودر را به صورتم زدم و هماهنگ روی صورتم پخش کردم. صورت زرد و بی‌حالم زیر لایه‌ای از آرایش پنهان شد. لایه‌ای از موهای با رنگ روشنم را از مقنعه بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #12
هر چه چشم غره رفتم؛ اما انگار نه انگار! گویا واقعاً جدی گرفته بود و سعی داشت هر طور شده مرا با او پیوند دهد. او هم گویا بلوف‌ها و حرف‌های صدمن یه غاز نگار باورش شده بود و با لبخند تحسین برانگیزی هر از گاهی نگاهم می‌کرد و من هم شرم‌زده سعی می‌کردم که تعریف‌های اغراق آمیز نگار را انکار کنم و نگار را ساکت کنم؛ اما خیر! او یکه تاز میدان شده بود. حمید که خام حرف‌های نگار شده بود گفت:
- حتماً با همکاری شما می‌تونیم یه تیم عالی داشته باشیم.
لبخندی زدم و به چشمان قهوه‌ای او خیره شدم و گفتم:
- البته! خوش‌حال میشم بتونم کاری بکنم و مفید باشم.
پس از اتمام کارها از هم جدا شدیم و من و نگار برای صرف غذا به سلف رفتیم. دو تا ژتون آزاد گرفتیم و غذا را به محوطه دانشگاه بردیم و مشغول صرف غذا شدیم. نگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #13
برای بررسی برنامه سخنرانی بعدی نزدیکم شد. هر دو به صفحه تبلت چشم دوخته بودیم و او فارغ از حال من در حال بررسی کردن برنامه‌ها از روی تبلت بود، زیرچشمی نگاهش کردم که تمام حواسش به ترتیب برنامه‌ها بود. کمی بعد با تشویق حضار به خودمان آمدیم و حمید از من فاصله گرفت و به طرف میز رفت و ادامه سخنرانی را به عهده گرفت و از دکتر امامی دعوت کرد تا صحبت‌های تکمیلی را ارائه دهد. تمام این مدت از گوشه سن حواسم به حمید بود و قد و بالایش، رفتارش و صحبت‌هایش را آنالیز می‌کردم. آن‌قدر نگاهش کردم که عاقبت سنگینی نگاهم را حس کرد؛ اما زود خودم را به آن راه زدم و در دلم کلی خودم را به باد سرزنش گرفتم. برای این که اشتباهم را بپوشانم با ظاهری بی‌تفاوت به طرف مسئول کامپیوتر رفتم که برنامه بعدی را اشتباه نکند و بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #14
در آزمایشگاه خصوصی بودم، کامپیوتر را خاموش کردم و نگاهی به ساعت کردم. باید خودم را به کلاسم که در بیمارستان تشکیل می‌شد، می‌رساندم. بنابراین به طرف اتاق حمید رفتم و تقه‌ای به در زدم. صدایش لرزه بر تنم انداخت، سعی کردم به خودم نهیب بزنم. وارد شدم به پایم برخاست، تمام رفتارش برایم زیبا و دلنشین بود خصوصاً این افتاده حالی او که مرا مجذوب خود کرده بود. لرزش ظریفی زیر پوستم را حس می‌کردم، لبخند گرم او بیشتر دست‌پاچه‌ام می‌کرد. سعی کردم بر هیجانات خودم غلبه کنم و آن‌ها را مهار کنم. اشاره کرد بنشینم بعد درحالی که مشغول ورق زدن برگه‌های پیش رویش بود، گفت:
- در خدمتم خانم دکتر!
- دکتر، امم... من برای ساعت چهار کلاس جبرانی دارم باید برم. اگر اشکالی نداشته باشه امروز زودتر از حضورتون مرخص میشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #15
در حالی که پشتم به او بود، بعد از مکث کوتاهی از آن فضای خفقان‌آور خودم را نجات دادم و در را بستم. دندان‌هایم را طوری به هم فشار می‌‌دادم که از بیخ و بن تیر می‌کشید. مجبور بودم قید کلاس را بزنم آماده شدم و آژانس گرفتم و تا دانشگاه رفتم همان‌طور که تخمین زده بودم نامه‌ نگاری اداری برای خارج کردن مقدار مواد درخواستی از آزمایشگاه بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم طول کشید و چون آخر وقت اداری هم بود؛ نبود بعضی کارمندان سر پست خود، کار مرا بیشتر به عقب انداخت و من تا آخر وقت اداری با هزار و یک زور و بدبختی تا قبل از بسته شدن آزمایشگاه دانشگاه و رفتن آقای جمشیدی توانستم مقداری از آن مواد را از او بگیرم و در نهایت غروب به آزمایشگاه خصوصی دکتر امینی رسیدم. مواد را در آن‌جا گذاشتم تا فردا صبح کار دکتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #16
فردای آن روز صبح در راهرو دانشگاه با نگار می‌رفتیم که نگار حرف را به میثم کشاند و گفت:
- چند روز پیش اومده بود سراغ من و آدرستون رو پرسید گفت می‌خواد مستقیم بره با بابات حرف بزنه.
نفسم را با حرص بیرون راندم و گفتم:
- خب تو چی گفتی؟ بهم نگو که آدرسمون رو دادی که می‌کشمت!
- وا! معلومه که بدون اجازه تو چنین کاری رو نمی‌کنم، گفتم باز بیاد با خودت صحبت کنه... احتمالاً امروز می‌خواد باهات حرف بزنه.
با کلافگی نفسم را بیرون دادم و گفتم:
- من نمی‌دونم به چه زبونی بهش بفهمونم که فعلاً تا پدرم این حال و روز رو داره من قصد ازدواج ندارم.‌ نمی‌دونم فهمیدن این حرف خیلی سخته؟!
- تو پسره رو معلق نگه داشتی، هربار یه بهونه آوردی. طفلک دو ساله داره به تو التماس می‌کنه هی بهونه درس آوردی، بهونه بابات و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #17
با عجله دفترچه یادداشتم را از روی میزش برداشتم و در جیب روپوشم انداختم و با گفتن خسته نباشید به طرف در می‌رفتم که گفت:
- شما بمون خانم دکتر.
حسام با اشاره به میثم فهماند که می‌تواند برود. میثم نیم نگاهی به من و حسام کرد و رفت، من ماندم و حسام! با خونسردی از پشت میز بلند شد و گفت:
- سفارش مواد آزمایشگاهی که دادی یکی از داروها رو با ساخت ایتالیا گرفتید، من ازتون خواستم که ساخت اصل فرانسه باشه نه ساخت کشور دیگه .
- خب... خیلی پیگیری اون دارو رو کردم به‌خدا نبود. گفتند به خاطر مسائل تحریم وارد نمیشه و فوق‌العاده هزینه گزافی داره. با آقای دکتر امامی هم درمیان گذاشتم، من که سرخود سفارش ندادم. قرار بر این شد که ساخت ایتالیا رو بگیریم چون نسبت به باقی ساخت‌ها بهتره.
سری تکان داد و به عادت معهود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #18
سری به علامت تایید تکان دادم که گفت:
- نمی‌دونم یه حس عجیبی تو وجود آدم ریشه می‌کنه، اولش هی سعی می‌کنی نادیده‌اش بگیری. تا نگاهت می‌چرخه همه‌جا و همه‌جا اون رو ببینید. لبخندش زیباترین لبخندیه که دیدی و حس نابی که تجربه می‌کنی از همه حس‌ها حسابش جداست. نمی‌دونم درک می‌کنید یا نه؟ ولی دلبسته کسی شدن حسی نیست که یک شبه به دل آدم بیافته و یک شبه هم با اختیار خودت از بین بره. بارها گفتید که قصد ازدواج ندارید، بارها گفتید که فقط ذهنتون درگیر مشکلات خودتون و بیماری پدرتونه، ببینید می‌دونم مشکلاتی دارید که به خاطرش قید ازدواج رو زدید و می‌دونم که شدیداً درگیر مسائل زیادی هستید حتی اگه مشکلی هم نباشه شما بخواید تا اتمام تحصیلات‌تون فقط روی درس هم تمرکز کنید قابل قبوله. من حاضرم همه جوره به خاطر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #19
کارت عروسی مقابلم گذاشته شد با لبخند پررنگی گفتم:
- وای دکتر هاشمی مبارک باشه، براتون آرزوی خوشبختی دارم.
لبخند پررنگی روی لب‌های دکتر هاشمی نقش بست و گفت:
- ممنون عزیزم انشاءالله از این اتفاق‌های خوب به زودی روزی خودت بشه. حتماً سر افرازمون کنید.
لبخند پررنگی زدم و گفتم:
- حتماً!
دکتر هاشمی گفت:
- حتماً با پارتنرت بیا!
متعجب گفتم:
- پارتنر؟
بعد با خنده ادامه دادم:
- حالا پارتنر از کجا پیدا کنم آخه؟!
خنده‌ای روی لب‌های او شکفت و چشمکی که زد گفت:
- بهتره زود جور کنی شاید بعدی تو باشی.
خنده‌ای نه چندان بلند کردم و گفتم :
- تا قسمت چی باشه.
در این مدت که در آزمایشگاه مشغول به کار شده بودم کاملاً با هم دوست شده بودیم، شخصیت متین و مهربان او مرا به شدت تحت تاثیر قرار داده بود. از قرار معلوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #20
عکس‌ها را جلوی نور گرفتم که صدای حسام را از پشت سرم شنیدم:
- استاجرها که کشیک ندارند!
برگشتم و به او نگریستم، به طرفم آمد و عکس‌ها را از من گرفت و زیر نور نگاه کرد و به بیمار گفت:
- مشکلی نداره! تشنج نکرده، مشکوک به تشنج بوده ولی همه چی نرماله .
سپس بالا سر مریض رفت و معاینه‌اش کرد و گفت:
- داروهاش رو گرفتید؟
همراه مریض دست‌پاچه کیسه داروها را نشان آقای دکتر داد و بعد رو به همراه بیمار گفت:
- سرمش که تموم شد می‌تونید ایشون رو ببرید.
روی پرونده مریض مهر زد و اجازه ترخیصش را صادر کرد. دو تا از اینترن‌های کشیک به ما پیوستند و از حسام شروع به سوال پرسیدن کردند، من هم برای برطرف کردن عطش کنجکاویم همان جا ایستادم و به حرف‌هایش گوش دادم. میان صحبت‌هایش، یکی از پرسنل مرا صدا زد که در اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا