نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #31
به طرف بیمارستانی که پدرم در آن بستری بود، رفتم. چون تنها و از تمام دار دنیا فقط او را داشتم. اگر او را از دست می‌دادم دیگر چرا باید می‌ماندم و ادامه می‌دادم. سعی کردم غم درونم را پنهان کنم تا او نفهمد. به او که رسیدم خواب بود، به آن چهره تکیده و صورت رنگ پریده که تمام موهای سر و صورتش به‌خاطر شیمی‌ درمانی ریخته بود زل زدم. بی‌صدا روی در اتاق کشیده شدم و دو زانو نشستم آرنج یک دستم را روی زانو تکیه دادم و سرم را میان ساق دستم گذاشتم و بی‌صدا اشک می‌ریختم. پرستاری که برای تعویض سرم پدرم آمده بود وضعیت اسفبار مرا که مشاهده کرد، دلش برایم سوخت دست مرا گرفت و با دلداری سعی می‌کرد آرامم کند. مرا در آغوشش گرفت و من در آغوش او زارزار می‌گریستم. مرا به بیرون از اتاق برد و در اتاقی خالی روی تخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #32
لحنش مرا به خنده وا داشت ادامه داد:
- خب من از جانب خودم از شما معذرت می‌خوام که باعث شدیم یک سری دغدغه‌ها و مشکلات به ذهن شما اضافه بشه و این‌که... .
اشاره به بیرون کرد و گفت:
- آقای دکتر هم اومدند معذرت خواهی کنند!
درحالی که ذاتاً آدم کینه‌جویی بودم و به همین سادگی هر چیزی را نمی‌بخشیدم رو ترش کردم و گفتم:
- رفتاری که ایشون با من داشتند واقعاً غیرقابل بخششه!
حمید لب گزید و گفت:
- هرکسی ممکنه اشتباه کنه.
- بله دقیقاً به همین خاطر حاضر نیستم با ایشون صحبت کنم.
در همین هنگام حسام با روپوش سفید وارد شد، اصلاً نگاهش نکردم و خطاب به حمید گفتم:
- اون روز به فرض این‌که ممکن بود من اشتباه کرده باشم. ایشون چه برخوردی با من داشتند‌؟
هردو نگاه هم کردند، نیشخند تمسخرآلود حسام حرصم را بالا می‌آورد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #33
از محوطه بیمارستان خارج شدم. دائم حرف‌های آن روز مادرش در ذهنم تکرار می‌شد و پشت سر آن نداهایی از درونم شعله می‌کشید:
- دختر تا کی می‌خوای دست روی دست بذاری؟ پدرت داره رو تخت بیمارستان جون میده و تو به فکر این دکتر اجنبی هستی؟ به فرض این‌که تحقیقات پیش بره مگه ندیدی مادرش چی گفت؟ گفت با این امکانات به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسه. مگه نمی‌بینی مواد آزمایشگاهی‌ گرونه و به خاطر تحریم وارد نمیشه. دانشگاه هم این‌ها رو تامین نمی‌کنه و این‌ها دارن از جیب خودشون مایه می‌ذارن. بعد هم چه فرقی داره این‌جا تحقیقات انجام بشه یا اون‌جا مهم اینه که دکتر امینی بالاخره تو خاک آمریکا می‌تونه آزمایشات رو تکرار کنه و به هدفش برسه!
بعد ندایی دیگر از وجدانم، شروع به کوبیدن افکار چند لحظه قبل کرد:
- تو چه‌طور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #34
با سرفه‌هایی گلویم را می‌خراشیدند، جواب دادم:
- اما این‌طوری که نمیشه، بالاخره اون‌ها با آزمایش و گرفتن نمونه خون موش‌هایی که تلف شدند، متوجه اثر دارو می‌شند و من به دردسر می‌افتم!
- نگران نباش! دارو یه نوع آنتی‌ بادیه که اثر ویروس رو با ضد اینترفرون خنثی می‌کنه. یه جورایی ویروس نمی‌تونه اینترفرون آزاد کنه. من حواسم به این چیزها هست فقط من باید ترکیبات اینترفرون ویروس کشت شده رو با گزارشاتی که ارسال می‌کنید بفهمم.
- درعوضش شما چی‌کار می‌کنید؟
- اولین حسن نیت من انتقال پدرت به آمریکا برای ادامه درمانشه. می‌تونی شروع کنی به کارهای خروج پدرت، آقای دکتر افراسیابی از دوستان من بهت کمک می‌کنند.
- باشه موردی نیست!
- پس توافق کردیم؟
- بله.
- فردا آقای افراسیابی برای ‌یک‌ سری کارها سراغ شما میان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #35
با صدای زنگ تلفنم از خواب بیدار شدم هنوز بدن درد داشتم، به زور چشم گشودم نگاهم به شماره ناشناسی افتاد، با صدای خش‌داری پاسخ دادم:
- بله؟
- سلام، افراسیابی هستم.
هول از جایم برخاستم و گفتم:
- بله بفرمایید!
-کجا می‌تونم شما رو ببینم؟
- امروز؟
- اگه امکانش هست؟
- راستش کمی ناخوشم، اگه امکان داره یه روز دیگه باشه ممنون میشم.
- موردی نداره... برای روز دوشنبه می‌تونید ساعت ده به این آدرسی که می‌فرستم براتون حضور پیدا کنید؟
- بله... بله حتماً!
- آدرس رو براتون می‌فرستم عافیت باشه، خدانگه‌دار.
تشکر کردم و دوباره مثل میت دراز کشیدم و بی‌هوش شدم. تا مدت‌ها بعد از آن روز وجدانم را سرکوب می‌کردم، آرامشم کاملاً از دست رفته بود. هر بار با ندای وجدانم به هم می‌ریختم، هر بار که پشیمان می‌شدم دست به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #36
لبخندی زدم و گفتم:
- یه خبر خوب دارم بابایی!
مشتاق نگاهم کرد و گفت:
- بفرما خانم دکتر؟
- از طریق یکی از همکارهام تونستم یه راهی باز کنم که برای ادامه درمان بری خارج.
پدرم متعجب نگاهم کرد و گفت:
- فرگل چی داری میگی هزینه‌اش پس چی؟
- نگران هزینه‌اش نباش!
- مگه میشه فرگل؟ تو همین‌جوری هم داری از پا می‌افتی. فکرشم نکن! ابداً فکرشم نکن!
با کلافه‌گی گفتم:
- بابا من همین‌جوری هم دارم هزینه درمان رو میدم حالا چه فرقی می‌کنه داخل کشور یا خارج کشور؟ مهم خوب شدن توئه!
لجوجانه گفت:
- همین‌جا منتظر پیوند مغز استخوان می‌مونم. دیگه هم نمی‌خوام چیزی درباره‌اش بشنوم.
- بابا چرا لج می‌کنی؟ هزینه پیوند اون‌جا دقیقاً همونی درمیاد که من باید خرج بیمارستان این‌جا و هزینه اهدا کننده مغز و استخوان رو بدم. شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #37
هر دو برای صرف ناهار از کتابخانه دانشگاه بیرون زدیم، با هم یک سری از مطالب را مرور می‌کردیم و هر از گاهی با هر اشتباهی که می‌کردیم کمی استرس می‌گرفتیم و دست‌پاچه می‌شدیم. فردا روز امتحان بود و بالاخره از این کابوس پره اینترنی نجات پیدا می‌کردیم.
روز بعد نگار با چشمان سرخ که حاکی از آن بود دیشب را نتوانسته بود بخوابد مقابل من قرار گرفت و گفت:
- فرگل من خیلی استرس دارم.
با لحن بی‌تفاوتی گفتم:
- اِی بابا نگار بی‌خیال! یه چیزی میشه دیگه، مرگ که نیست بسپار به خدا. نشد هم که نشد، شش‌ماه از دست درس راحت میشی برو حال کن!
- نگاه کن با کی اومدیم سیزده به در! دوست ما رو چه خوش‌خیاله. خانواده‌ام و فرهاد پوست من رو می‌کَنن تو اون‌ وقت میگی شش‌ماه برم عشق و حال؟
- اِی بابا تو هم، فرهاد! فرهاد! خب با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #38
نیشخندی زد و روی از من برگرداند من اما واقعاً دیدم کِش‌دار کردن این موضوع بی‌فایده است و او کم نمی‌آورد. خواستم به اتاقم بروم که گفت:
- فعلاً هر کاری دارید رو رها کنید و این‌جا به من کمک کنید.
ناچار به خواست او روپوشم را پوشیدم، او به اتاق کشت ویروس رفت و بعد از ده دقیقه برگشت. از من خواست دستگاه انکوباتور را حاضر کنم، نمونه‌های کشت شده را داخل انکوباتور گذاشتم. او زیر میکروسکوپ درحال نگاه کردن به نمونه خون‌ِ موش‌ها بود. یک سری وسایل را از من خواست که آماده کنم بعد از میکروسکوپ فاصله گرفت و به نزدیکم آمده و دو تا از مواد را داخل لوله آزمایش ریخت و تکان داد رو به طرف من گرفت و گفت:
- داخل شِیکر بذار.
این کار را کردم سپس خودش محتویات آن را وارد سرنگ کرد و آمپول را رو به طرف من گرفت و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #39
چند روز بعد روپوشم را از تن بیرون آوردم و خمیازه کشان از درمانگاه بیمارستان بیرون آمدم، نگاه به ساعت مچی‌ام کردم ساعت حدود ده و نیم شب بود. نگاهم را به آسمان بی‌ستاره و تاریک انداختم و به طرف ایستگاه اتوبوس به راه افتادم دیگر خبر از غلغله‌های دم عید نبود و جمعیت زیادی در خیابان‌ها و اتوبوس‌ها دیده نمی‌شد. با اولین اتوبوسی که آمد سوار و روی صندلی ولو شدم تا خانه راه زیادی بود، فکرهای مختلفی از ذهنم می‌گذشت که گوشی تلفنم به صدا در آمد. آن را برداشتم صدای نگار در گوشم پیچید که هیجان‌زده گفت:
- سلام خوبی فرگل؟
گفتم:
- سلام، خیر باشه نگار؟
- جواب پره اینترنی اومده.
کنجکاو گفتم:
- خب؟ نگاه کردی؟
- آره من قبول شدم.
لبخندی زدم و گفتم:
- خب خدا رو شکر!
- تو چی؟ هنوز ندیدی؟
- نه، تازه از درمانگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #40
تشکر کردم و قطع کردم. باید به پدرم می‌گفتم. قبل از رسیدن به خانه طاقت نیاوردم و به او زنگ زدم و کلی با او صحبت کردم. طفلی در خانه منتظرم بود، او هم مثل من این خبر خوب دلش را گرم به زندگی کرد. چقدر از من تعریف کرد و قربان صدقه‌ام رفت، چقدر دلم می‌خواست حالش خوب بود و با هم جشن کوچکی در بیرون از خانه می‌گرفتیم. به خانه که رسیدم آغوش پُر مهرش را برایم گشود و پیشانیم را بوسید، مدام به من افتخار می‌کرد. چهره تکیده و بدن لاغر و فرتوت از بیماریش قلبم را به درد می‌آورد؛ اما همین که توانسته بودم چهره‌ی تکیده و رنگ‌پریده‌اش را غرق شادی کنم به خود می‌بالیدم. آرزو می‌کردم هر چه زودتر سلامتیش را باز یابد و زندگی‌مان روال عادی به خود بگیرد، قطره‌قطره آب شدن او مرا هم ذوب می‌کرد.
صبح با صدای زنگ تلفن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا