• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #21
به خودم آمدم و با دست‌پاچگی نگاه از او برگرفتم، سرخ و سفید شدم و بنای انکار و تعارف گذاشتم، دست آخر هم با کلی تعارف و خجالت و شرمندگی به طرف در عقبی ماشینش رفتم و سوار شدم. داخل ماشینش لوکس بود و منی که تا به حالا سوار چنین ماشین‌هایی نشده بودم، سعی کردم طبیعی رفتار کنم و طوری وانمود کنم که این چیزها برایم بی‌اهمیت است. برای همین به جلد مشکی کتاب قطور درون دستم چشم دوختم، چه‌قدر از حرکت سریع و بدون فکرم در برخورد با او خجالت‌زده بودم. او حرکت کرد و سکوت سنگینی بین ما حکم فرما بود تا این‌که مدت زمان طولانی گذشت و سکوت میان ما را شکست و گفت:
- از کجا برم؟
سرم را بالا آوردم، از آینه ماشین به من زل زده بود و منتظر جواب بود از شیشه‌های دودی ماشین به بیرون نگریستم؛ اما متوجه نشدم کجا هستیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #22
نگار بعد از اتمام کارش و کلی هندوانه زیر بغل من گذاشتن، رفت و من با یک آژانس تا خانه دکتر هاشمی رفتم. به آدرس که رسیدم باغ و عمارت با شکوهی را دیدم که البته انتظارش هم می‌رفت چنین خانه‌ای داشته باشند‌، در حالی که کیف دستی‌ام را در دستم می‌فشردم سرگردان داخل حیاط شدم. از ابتدای حیاط داربستی از ریسه‌های نورانی به صورت یک طاق زیبا تا یک متر امتداد داشت و انتهای آن عده‌ای زن و مرد با لباس‌های یک‌دست و یک‌رنگ و زیبا خوش‌آمدگویی می‌کردند. از آن حیاط با شکوه و مزین شده گذشتم، وارد سالنی بزرگ شدم که مملوء از جمعیت بود. پشت میز و صندلی‌های تزیین شده‌ای آرام گرفته بودند. هیاهویی در سالن برپا بود، میزهایی کوچک دایره‌ای شکل در سالن بودند که بساط پذیرایی روی آن قرار داشت و مهمان‌ها هر کدام روی یک میز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #23
در حال خودم غرق بودم که پسری که حالت طبیعی نداشت جلوی راهم را گرفت، متعجب نگاه به چهره‌اش کردم. بوی نوشیدنی می‌داد، معلوم بود تا خرخره خورده است. خواستم از طرف دیگر بروم دوباره جلویم را گرفت و گفت:
- خانم بیا با من بریم وسط سالن!
دهانم قفل شد، اصلاً نمی‌دانستم چه حرکتی بکنم. دوباره به طرفم خم شد و گفت:
- بیا دیگه ناز نکن! بیا عشقم! تو چه‌قدر نازی! بیا با هم بریم وسط سالن کنار هم برقصیم.
لحظه‌ای ترس ته دلم را خالی کرد و به تندی گفتم:
- برید کنار آقا!
اما سمج‌تر از قبل گفت:
- تو ناز کن، نازت خریدار داره! ولی یه پا با من برقصی دیگه از من جدا نمیشی.
عصبی پفی کردم و گفتم:
- خدایا عجب غلطی کردم اومدم مجلس اینا!
خشمگین‌تر از قبل خواستم از آن‌جا دور شوم که باز جلوی راهم را سد کرد و با سماجت اصرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #24
در این حالت بیشتر جا خوردم، اصلاً نمی‌دانستم چه رفتاری بروز دهم. به خودم آمدم، آن‌قدر دست‌پاچه شده بودم که نمی‌دانستم برای معرفی خودم از کجا شروع کنم که حسام پیش‌دستی کرد و گفت:
- ایشون خانم دکتر صفاجو جزء تیم تحقیقات ما هستند و تو کارهای جانبی به ما کمک می‌کنند.
با همان دست‌پاچه‌گی لبخندی گنگ به آن زن متکبر و از خودراضی زدم و دستم را به سوی او دراز کردم. او هم با غرور و تکبر خاصی دستم را فشرد و نگاه دقیقی روی من انداخت، نگاهی که حس کردم تا اعماق درونم رسوخ کرد. احساس عجیبی نسبت به او به من دست داد، دستم را سریع کشیدم و صورت به صورت با هم احوال پرسی کردیم. بعد نگاهم به حسام افتاد که داشت مرا نگاه می‌کرد، زود نگاه از او گرفتم. همه سر جای خود جای گیر شدیم و کمی بعد حرف‌ها و تعریف‌ها بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #25
دستی برای او تکان داد. او که متوجه شد من هم عزم رفتن کردم، اصلاً دوست نداشتم سر میز شام با او رو‌به‌رو شوم. همین‌که حسام و مادرش به سر میز شام پیوستند من هم از خوردن دست کشیدم و تصمیم گرفتم آن مهمانی مسخره و آن جمع مسخره‌تر از مهمانی را ترک کنم. بنابراین گفتم:
- خب با اجازه من برم به عروس و داماد تا سرشون خلوت شده تبریک بگم و خونه برگردم که بابام تنهاست.
حمید معترض گفت:
- خانم دکتر! کجا؟ چرا آن‌قدر زود؟ بنشینید با هم از این‌جا می‌ریم.
انکارکنان از جا برخاستم که دکتر امامی گفت:
- با ماشین خودتون اومدید؟
- خیر با آژانس اومدم.
متعجب گفت:
- الان پس با چی می‌خواید برگردید؟
خونسرد گفتم:
- زنگ می‌زنم آژانس!
دکتر امامی خونسرد گفت:
- بذارید با هم برمی‌گردیم. چند دقیقه‌ای بنشینید ما هم باید زود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #26
نگار دستی به شانه‌ام زد و گفت:
- اصلاً به نظر نمی‌اومد این دکتر امینی تو این خط‌ها باشه، ولش کن لیاقت نداره. غصه بی‌لیاقتی مردم هم ما باید بخوریم؟
خنده‌ی تلخی کردم و گفتم:
- بهت که گفتم این‌ها رو از بچه‌گی نشون می‌کنند. بی‌خیال حالا! مهم نیست نگار من اصلاً بهش احساسی نداشتم.
دروغی بود که نه تنها به نگار بلکه از همان ابتدا که این احساس آرام و بی‌صدا در درونم شکل می‌گرفت، به خودم هم می‌گفتم. حتی با دیدن نیلو باز هم غرورم اجازه نمی‌داد باور کنم احساسی به او دارم. نگار برای این‌که دلداری‌ام بدهد گفت:
- این دکتر اجنبی چه خیالاتی در مورد تو نکرده!
به دنبال حرفش خنده‌ای کرد و شانه‌ام را فشرد و با اشاره سر به من گفت‌:
- هنوز این مجسمه یخی رو نشناخته. هرکی بتونه قلب این آدم رو فتح کنه باید جایزه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #27
دکمه‌ی روی داشبورد ماشینش را زد که مسافت مقصد را گفت و پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت بیشتری حرکت کرد. کمی بعد بدون مقدمه گفت:
- چند وقته از بیماری پدرتون اطلاع پیدا کردید؟
- حدود یک‌ ساله.
- سرطان پدرتون از نوع بدخیمه؟
- بله.
- تو این مدت شیمی‌ درمانی هم شده؟
- بله دوبار.
- پرتو درمانی چی؟
- نه، با شیمی‌درمانی دوم بیماریش فروکش کرد ولی دوباره عود کرده.
سری تکان داد و گفت:
- احتمالاً بیماریش تبدیل شده به لنفوم غیر هوکچین. شیمی‌ درمانی و پرتو درمانی با هم احتمالاً این بار موثر باشه و جواب بده.
سری تکان دادم و گفتم:
- امیدوارم.
کمی دل‌دل کردم و علارغم میل باطنی‌ام گفتم:
- اممم... شما... دکتر زندی رو می‌شناسید؟
کمی مکث کرد و از آینه ماشین به من زل زد و پرسش‌گرانه گفت:
- کی هست؟
دست‌پاچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #28
پدرم در این مدت شیمی‌ درمانی و پرتو درمانی شد؛ اما کم‌تر از دو ماه دوباره علائم آن عود کرد. انگار هیچ‌کدام از این موارد جواب‌گو نبودند و تکرار پرتو درمانی و شیمی‌ درمانی هم به نوبه‌ی خود خطرناک و احتمال ابتلا به سرطان ثانویه را افزایش می‌داد که این مرا به شدت می‌ترساند. پیشرفت سرطان تا مغز استخوان رسیده بود و قرار بود آزمایشات مربوط به پیوند سلول بنیادی انجام گیرد. حسام هم پیگیر دکتر زندی شده بود و بالاخره شماره تماسی از او به دستم رسید که توانستم با او تماس بگیرم اما او هم تا دو ماه دیگر قرار نبود به ایران بیاید و من باید برای نجات پدرم به آن‌جا می‌رفتم، شرایط مالی بد و از سویی دیگر هم نزدیکی به امتحان پره اینترنی شرایطم را بغرنج کرده بود. به هر دری می‌زدم تا هزینه سفر و درمان پدرم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #29
خنده‌ای متکبرانه زد و گفت:
- با صحبت کردن حل نمیشه. من ماه‌ها تلاش کردم که متقاعدش کنم، اما شکست خوردم. یک ماه و نیم کار و زندگیم رو تو آمریکا رها کردم تا متقاعدش کنم با من برگرده ولی حسام هیچ‌ جوره حاضر به برگشتن نیست تا وقتی تحقیقاتش تموم بشه.
- خب به نظر من آقای دکتر تصمیم بدی ندارند ایشون خواسته‌شون اینه که خدمت بزرگی... .
حرفم را با تحکم برید و با لحن جدی و سردی گفت:
- اون فقط داره وقتش رو این‌جا تلف می‌کنه. موقعیتی که تو آمریکا بهش تعلق می‌گیره و کرسی که می‌تونه اون‌جا بدست بیاره تو ایران نمی‌تونه بدست بیاره. با موفقیت تو این پروژه؛ نهایت تثبیت موقعیتش تو ایران؛ یه مدال افتخاره و یه کمک هزینه ناچیز! جایگاه خاصی بهش تعلق نمی‌گیره. اون‌جا اگه تو آزمایشگاه من بتونه کارهاش رو ادامه بده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #30
با خشم از او دور شدم و از کافه بیرون زدم. به‌قدری احساساتم جریحه‌دار شده بود که بدون این‌که بدانم به کجا می‌روم مسیری را پیاده رفتم تا کمی بر افکارم مسلط شوم. تازه علت پکر بودن دکتر امینی را فهمیدم. مثل این‌که مادرش سعی داشت او را متقاعد کند که مثل خودش فکر کند.
با صدای بوق کِشنده و کشدار اتومبیلی به خودم آمدم، راننده عصبی چند بوق پی‌درپی اعتراض آمیز دیگر زد. نگاه‌های عابرهای پیاده سوی من و راننده ماشین گشت، چند ثانیه طول کشید تا موقعیت خودم را درک کنم. دقیقاً وسط خیابان بودم و چراغ قرمز را بدون توجه رد کرده بودم. دست‌پاچه و با عجله به آن سوی خیابان دویدم. نزدیک بود تصادف کنم. نگاه به ساعت مچی‌ام کردم و با وحشت گفتم:
- وای دیرم شد!
سوار تاکسی شدم تا مسیر بیمارستان همچنان درگیر اتفاقات یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا