متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
318
پسندها
600
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #301
کم‌کم صدای هق‌هق‌هایم در آمد. حمید پشت سرم می‌آمد و صدایم می‌کرد و من بی‌توجه به او می‌رفتم بدون این‌که بدانم کجا می‌روم و خانه حسام کجاست. او با ناراحتی وافری خودش را به من رساند و درحالی‌که سعی می‌کرد خودش را کنترل کند. شانه‌هایم را سفت و سخت گرفت و گفت:
- فرگل خواهش می‌کنم! من رو ان‌قدر تو شرایط سخت نذار از اول هم اومدنت به این‌جا اشتباه بود. چه‌قدر بهت گفتم این ریسک رو نکن، بهم گوش ندادی! حداقل قبلش هم اجازه ندادی من با حسام حرف بزنم. ببین! اومدیم این‌جا بی‌هیچ نتیجه‌ای! الان هم حسام این‌جا نیست. خواهش می‌کنم فرگل تموم کن برگردیم.
او را وحشیانه پس زدم و با چشمان خیس و خشمگینم به او چشم دوختم و مصمم گفتم:
- تا نبینمش برنمی‌گردم.
روی از او برگرداندم و از لابه‌لای ماشین‌های لوکس و پر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
318
پسندها
600
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #302
هوای خنک صبحگاهی را در ریه‌هایم پر کردم شهر تهران از دور میان مه قهوه‌ای در تلاطم بود. نفس عمیقی کشیدم کم‌کم سرما در وجودم نفوذ کرد. یک‌شب دیگر دوباره در جهنم خاطرات گذشته سوختم و تا سحر خاکستر شدم. یک شب دیگر به یاد آن روزهایی که با او بودم تا صبح اشک ریختم.
آهی کشیدم، سوزش چند قطره اشک زورش به تسکین دردهای قلبم نمی‌رسید. حسام برایم تبدیل به درد "فانتوم" یا همان درد خیالی شده بود. در دنیای پزشکی ما، دردی وجود دارد به اسم درد "فانتوم"، که معمولاً بعد از قطع عضو، به علت تداخلات سیگنال‌های سیستم عصبی، بین نخاع و مغز ایجاد می‌شود. درد فانتوم یک درد خیالی است، اما به طور واقعی حس می‌شود، درست در بخشی از بدن رخ می‌دهد که قطع شده و دیگر وجود ندارد. عضوی که نیست اما دردش هنوز حس می‌شود. او هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
318
پسندها
600
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #303
با صدای حرف‌های روتین و تکراری برفی از خواب پریدم نگاهی به ساعت مچی‌ام کردم و دوباره پتو را تا روی صورتم بالا کشیدم. چشم فرو بستم اما دیگر خوابم پریده بود. ساعت نزدیک به سه عصر بود. خمیازه‌ای کشیدم و بلند شدم پتو را کنار زدم و بعد تعویض لباس‌هایم به آشپزخانه رفتم و غذای دیروز را گرم کردم و بازی‌بازی خوردم. روزهای تکراری‌ام همه به یک شکل تکرار می‌شد. روزها در بیمارستان‌ها مشغول ویزیت بیماران و راهنمایی اینترن‌ها و شب‌ها و عصرها در پی مطالعه، همه به یک شکل و تکراری می‌گذشت. هنوز زندگی فقیرانه‌ام دوام داشت و گاهی برای یک‌قران دوزار تا آخر ماه معطل می‌ماندم. زهرا همیشه مسخره‌ام می‌کرد که همه متخصص‌ها زندگی بر هم زدند و من هنوز در زندگی فقیرانه اینترنی گیر کرده‌ام. بهراد هم سرزنش‌بار بر سرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
318
پسندها
600
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #304
صبح با شنیدن ساعت گوشی‌ام به زور از رختخواب دل کندم، در حالی که هنوز تأثیر قرص‌های خواب‌آور در جانم بود. غذای برفی را در قفسش گذاشتم و آماده رفتن به بیمارستان شدم. در ابتدای راه در پارکینگ میثم را دیدم با دیدنم لبخند گرمی زد و گفت:
- سلام صبح بخیر.
لبخند گرمی به چهره‌ی شکفته‌اش پاشیدم و گفتم:
- سلام آقای دکتر. صبحت بخیر.
هردو دوشادوش هم به طرف آسانسور رفتیم و مشغول صحبت شدیم، او که بخش خودش رسید رو به من گفت:
- ظهر بیمارستانی؟
- به احتمال زیاد.
- پس من ناهارم رو اتاق شما میارم تا با هم صرف کنیم.
با لبخند گرمی تأیید کردم. به اتاق ویزیت درمانگاه قلب رفتم و سیل بیماران به سمت اتاقم روان شدند، سرگرم معاینه‌ی آن‌ها شدم. سر ظهر، کارم تمام شد از اتاق درمانگاه خارج شدم و یک‌راست به اتاق کارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
318
پسندها
600
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #305
سکوت طولانی میان ما فاصله انداخت، سعی کردم خودم را از ورطه خیالات تلخ گذشته بیرون بکشم، نفس‌عمیقی کشیدم و به ناراحتیم غلبه کردم و گفتم:
- راستش من هم از این تنهایی خسته شدم. خیلی دلم می‌خواد که به خودم یه فرصت دوباره بدم اما می‌ترسم.
دلسوزانه گفت:
- از چی؟
- از این‌که نتونم احساسم رو تغییر بدم. چون دیگه دلی برای من نمونده که خرج کسی بکنم. همه‌اش تو اون عشق سیاه سوخت و تموم شد. بالاخره کسی که میاد با من زندگی کنه نیاز به محبت و توجه داره درصورتی که من هنوزم یه وقت‌هایی توی اون خاطرات مسخره سیر می‌کنم. گاهی... گاهی فکرم رو درگیر گذشته‌ها می‌کنم. زندگی مشترک یعنی تعهد نه صرفاً تأهل! من نمی‌خوام این خ**یا*نت رو در حق کسی بکنم و طرف مقابلم رو به بازی بگیرم و آخرش هم نشه و بخوام ترکش کنم و این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
318
پسندها
600
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #306
فردا صبح به درمانگاه خیریه نوساز رفتم. درمانگاهی کوچک در خیابان اصلی شهر که هنوز قسمتی از آن کار داشت. به همراه دکتر شمسی‌پور در داخل آن گردش کردیم و از کاستی‌های آن صحبت کردیم. دکتر شمسی‌پور می‌گفت توانسته بودجه‌ی کمی بگیرد و یک سری از دستگاه‌ها را پیش خرید کند اما هنوز سهم مبلغ هنگفتی از آن را مقروض هستیم. وقتی از آن‌جا بیرون آمدم ذهنم پریشان بود دلم می‌خواست که وضع مالی‌ام خوب بود و کمکم را دریغ نمی‌کردم اما افسوس که در زندگیم گاهی لنگ پول می‌ماندم. تصمیم داشتم با بهراد صحبت کنم شاید در جلب توجه دکترهایی که وضع مالی خوبی دارند بشود روی آن حساب کرد.
عصر یک‌راست به خانه زهرا رفتم. جمع شلوغ بود. خواهرشوهرهایش که هرکدام چند وروجک داشتند و دوستان بیمارستانی‌اش هم بودند. حتی نگار را هم دعوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
318
پسندها
600
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #307
عصر پنجشنبه بود، میان ترافیک و شلوغی‌های خیابان بالاخره به مامن و آرامگاه پدر و مادرم رسیدم. دسته‌‌گل و بطری آب را برداشتم و به سوی قطعه‌ای عزیزترین کسانم در آن دفن شده بودند رفتم. بهشت‌زهرا شلوغ بود و مردم پراکنده کنار سنگ قبر سرد و خاموشی نشسته یا ایستاده بودند.
مرد جوان مشکی پوشی ظرف خرما را به طرفم گرفت، تشکر کردم و زیرلب فاتحه‌‌ای نثار مرحوم کردم. بالاخره نزدیک قطعه پدر و مادرم شدم، از دور جثه‌ی مردی درشت هیکلی را دیدم که پشت به من آن حوالی مشغول شستن سنگ قبری بود، هرچه نزدیک‌تر شدم حس کردم به اشتباه قبر عزیزان مرا می‌شوید. گیج و سردرگم به ردیف‌های بالاتر نگاه کردم که شاید ردیف مزار را اشتباه آمده‌ام اما نه درست بود. شگفت‌زده بالای سر آن مرد ایستادم و در کمال تحیر نگاهم روی سنگ قبر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
318
پسندها
600
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #308
سپس از زندگی خودش و شهربانو در شیراز گفت این‌که شهربانو سه تا بچه و پنج تا نوه قد و نیم قد داره.
دلم غنج رفت و ذوق‌زده گفتم:
- خودت چی دایی؟
- من هم دوتا دختر دارم یه پسر اسم دختر بزرگم هم همنام مادر خدا بیامرزته.
- نوه هم داری؟
- نه بچه‌ها هنوز به سن ازدواج نرسیدند. یکیشون دبیرستانیه اون دوتا هم که ابتدایی درس می‌خونند.
- دایی احمد چی؟ ازدواج کرده؟
- نه، شهربانو و مادرش خیلی سعی کردند زنش بدند ولی احمد زن بگیر نیست.
سپس دست نوازشی به موهایم کشید و گفت:
- باید با من بیای بریم شیراز. همه از دیدنت خیلی خوشحال می‌شن.
با خوشحالی و شعف بی‌وصفی، درحالی که اشک شوقم را می‌زدودم لبخند تأییدی بر لبم نشاندم.
فردای آن روز دایی تهران را به مقصد شیراز ترک کرد و قرار شد دو روز بعد من نیز برای دیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
318
پسندها
600
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #309
فردای آن روز به خانه زهرا رفتم و سوغاتی‌هایی که از شیراز برای او خریده بودم را به نزدش بردم. از دیدنم که سرزده و بی‌خبر به خانه‌اش رفته بودم کمی شوکه شد. سرخوش بدون توجه به حال او از روزهای خوبی که در شیراز گذراندم را برای او تعریف می‌کردم اما انگار حواسش از تعریف‌های من پرت بود و مدام با آشفته حالی در فکر فرو می‌رفت.
کمی بعد لب فرو بستم و مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
- زهرا چیزی شده؟ با بهراد دعوات شده؟
دست‌پاچه شد و خودش را روی مبل جمع و جور کرد و گفت:
- نه‌نه، چیزی نیست.
لب‌هایم را با تعجب فشردم و گفتم:
- ولی انگار نگران چیزی هستی!
نگاه پرتلاطم و مضطربش را به چهره من دوخت و با تردید نگاهم کرد و درحالی که با خودش در جدال بود لب گشود تا چیزی را بگوید، نجواکنان با صدای ضعیفی گفت:
- فرگل... ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
318
پسندها
600
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #310
قریب به یک هفته گذشت، در بیمارستان ماشینم را پارک کردم که چشمم دوباره به همان ماشین سفید قیمتی که این روزها آن را هرجا می‌دیدم، خورد. در بیمارستان هم یکی دیگر از آن بود، خم شدم و پلاک آن را نگاه کردم و بعد شانه بالا انداختم زیرلب گفتم:
- چه‌قدر این ماشین‌ها زیاد شده هرکی رو می‌بینی از این ماشین‌ها خریده.
از آن گذشتم و دوباره سربرگرداندم و آن را با دقت نگریستم، به نظر ماشین گرانی می‌آمد، عجیب بود که هرکسی از آن ماشین یکی را داشت. انگار در این دنیا فقط من بودم، که فقیر بودم.
از این افکار، لبخندی چهره‌ام را شکفت و سوار آسانسور شدم در طبقه دوم باز با میثم روبه‌رو شدم. نگاه به چهره با نشاطم کرد که این روزها آب زیر پوستم رفته بود، لبخندی زد و سلام و احوال‌پرسی گرمی کردیم. بعد برای این‌که کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا