• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
پدرم را که خاک کردند، میل به زندگی کردن در من هم به همراه پدرم زیر خروارها خاک مدفون گشت. تمام مراسمات خاک‌سپاری پدرم به کمک حسام و نگار و حمید انجام شد. با وجود این‌که کسی را نداشتیم؛ اما هر کسی من و پدرم را می‌شناخت از دوست و آشنا و همکار همه به تشییع جنازه پدرم آمده بودند.
من اما مثل یک جنازه سرد روی زمین کنار قبر پدرم خمیده شده بودم تا با او وداع کنم. دستانم به خاک قبرش گره خورده بود و نگاه ماتم‌زده‌ام به جای نامعلوم خشکیده بود و به این می‌اندیشیدم که بعد از پدرم دیگر از زندگی چه ارزشی دارد؟ دیگر چرا باید می‌ماندم؟ برای چه می‌جنگیدم؟ او رفت و بهانه‌ی زندگی‌ من هم را با خود به خاک برد. پدرم مُرد و تمام وجود مرا هم با خودش به خاک سپرد، نگار و زهرا برای دلداری کنارم نشسته بودند و بازویم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
به زور مقدار زیادی آب به حلقم ریختند و کسی با تشر سعی داشت مقدار زیادی آب وارد حلقم کند، پلک‌هایم نیمه‌باز شدند. نمی‌دانستم چند روز در این حالت بودم و چه‌قدر خوابیدم. تصویر محو دو نفر را می‌دیدم که بالای سرم خم شده بودند و کسی مرا در آغوشش گرفته بود و سعی داشت مرا نیم‌خیز کند و آب به گلویم بریزد. حتی جان بالا آوردن دست‌هایم را نداشتم، تنها با تکان دادن سرم سعی می‌کردم مانع از ریختن آب به حلقم شوم. اما بالاخره کار خودش را کرد و به زور توانست کاری کند که محتویات معده‌ام بالا بیاید. تن بی‌جانم داشت روی کاشی‌های سرد حمام ولو می‌شد که سریع مرا در آغوش گرفت و با عجله مرا از حموم بیرون آورد و چیزی تنم کردند. حتی نمی‌توانست مرا روی پا نگه دارد، زانوهایم می‌لرزید و هی در میان دستانش وا می‌رفتم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
حسام قامتش را راست کرد، نگاهش را به من دوخت و گفت:
- باشه! میل خودته، ولی یه درصد فکر کن مثل الان نمردی و فلج مغزی شدی یا نمی‌دونم یه قسمت بدنت از کار افتاد و علیل شدی! اون‌وقت می‌خوای چه کار کنی؟ به شرایط خودت فکر کن، کسی رو داری مثل خودت که پروانه‌وار دور پدرت می‌چرخیدی، دور تو هم بچرخه؟ زندگی رو به خودت بیشتر از این سخت نکن.
حرفی نزدم با پشت دستم اشک‌هایم را پاک کردم بینی‌ام را بالا کشیدم و بعد گفتم:
- مرخصم کنید، می‌خوام برم خونه.
ابرویی بالا داد و گفت:
- بذار دکترت بیاد معاینه‌ات کنه شاید فردا عصری مرخص بشی. چیزی هست که بخوای برات بیارم؟
- هیچی فقط بذار برم خونه.
سری تکان داد و رفت. کمی بعد زهرا به کنارم آمد و تلاش می‌کرد مرا که آهسته‌آهسته اشک می‌ریختم، دلداری دهد.
فردای آن روز سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
با خشم گفتم:
- من همراه شما جایی نمیام.
- تا الان که اومدی! راهی نمونده.
- موبایلم کو؟
در عقب خودرویش را باز کرد و خم شد از عقب کیفش را برداشت و خونسرد گفت:
- نمی‌دونم دفعه آخری که بهت زنگ زدم گفت خاموشه. بعد هم من و دکتر فرزام جسد بی‌جونت رو تو خونه پیش اون همه قرصی که رو زمین ریخته بودی پیدا کردیم.
با حرص و تُن صدایی که بلند شده بود تهدیدکنان گفتم:
- یا من رو همین الان می‌برید خونه یا این‌جا داد و بیداد می‌کنم آبروتون بره.
از ماشین پیاده شد و بی‌تفاوت چشم به من دوخت و گفت:
- داد بزن مثلاً این‌جوری ... .
و فریاد زد:
- آی مردم کمک! کمک! یه نفر داره این‌جا من رو می‌خوره.
بعد با تمسخر به من چشم دوخت و شانه‌ای بالا داد و خونسرد گفت:
- پدرت گفت مغروری ولی فکر نمی‌کردم تا این حد مغرور باشی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
لیوان آب را مردد از دستش گرفتم درحالی که با لیوان آب و کیسه قرص‌ها در دستم، به بالای پله‌ها می‌رفتم و با تعجب به اطراف نگاه می‌کردم، به او گفتم:
- ممنون
به طرف بالا رفتم. زندگی مجللی که در خواب هم نمی دیدم، این‌جا به طور واقعی داشتم می‌دیدم. واقعاً تصور نمی‌کردم عکس‌هایی که در اینترنت از خانه‌های لوکس دیده بودم، در ایران هم باشد. زیر لب با بهت به خودم گفتم:
- این پسره چرا دکتر شده؟ عجب خنگیه! مردم دکتر می‌شند که پول‌دار شند این پول‌داره دنبال چی بوده خدا می‌دونه؟ جالب‌تر از همه این‌که حقوق رزیدنت‌ها خیلی ناچیزه، واقعاً وقتی او این حقوق رو می‌گیره به اون نمی‌خنده؟ فکر کنم این حقوق پول خرد توی جیبش هم به حساب نمیاد.
دوباره با تحیر طبقه بالا را از نظر گذراندم و گفتم:
- خدایا این‌ها به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
بلند شدم نگاه به قرص‌هایم انداختم یکی از آن‌ها را خوردم. با این‌حال روی تخت دراز کشیدم و با فکر پدرم و اشک ریختن برای او، چندی بعد از تاثیر قرص‌ها میان گریه به خواب رفتم.
وقتی از خواب بیدار شدم که نور روز تا وسط اتاق می‌تابید با هول و هراس از خواب بیدار شدم روسری به سرم کردم با چشمانی که از خواب زیاد متورم شده بود، نگاه به ساعت کردم ساعت یازده ظهر بود. متحیر از این‌ بودم که چه‌طور این همه خوابیدم، که قطعاً تاثیر خواب آور قرص‌های دیشب بود. دراور کنار تخت را از پشت در برداشتم و به سرجایش گذاشتم و قفل در را با احتیاط باز کردم و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفتم. از نرده‌های طبقه بالا آویزان شدم و به طبقه پایین نگریستم. صدایی نمی‌آمد. تک سرفه‌ای کردم و بعد که دیدم خبری نیست در‌به‌در به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
- آقای دکتر تا این‌جا من خیلی به شما زحمت دادم. از وقتی که پدرم تو بیمارستان بستری شد تا حالا جز مزاحمت و زحمت به گردن شما چیزی نداشتم، بیشتر از این مزاحم‌تون نمیشم اجازه بدید رفع زحمت کنم.
درحالی که آستینش را بالا می‌زد و به سمت سرویس بهداشتی می‌رفت گفت:
- اصلاً و ابداً مزاحمتی ندارید. لطفاً این فکرها رو نکنید.
- اما... .
برگشت و گفت:
- فرگل من نه به عنوان دوست و نه به عنوان همکار و نه به عنوان هیچ چیز دیگه‌ای، فقط به عنوان یک پزشک خواهش می‌کنم! خواهش می‌کنم به حرف من گوش کن و تا وقتی حالت رو به راه نشده از این‌جا به خونه خودت نرو. اون‌جا تو رو یاد خاطرات پدر مرحومت می‌اندازه و تحمل زندگی رو برات سخت می‌کنه.
- من خوبم آقای دکتر، الان شما بیماری تو من می‌بینید؟
- نه ولی همین که برگردی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
او هم بعد از کمی دلداری دادن من رفت و درحالی که هنوز بوی عطرش در راهرو استشمام می‌شد. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و دوباره ماتم تمام وجودم را در برگرفت و عذاب بی‌پایان این‌که مقصر مرگ پدرم من بودم رهایم نمی‌کرد. دوباره با صدای ضعیفی های‌های گریستم. که صدای زنگ در مرا به خودم آورد تند و هراسان اشک‌هایم را پاک کردم، ترسیدم حسام باشد. آهسته گفتم:
- کیه؟
صدای مرد دیگری از پشت در آمد.
در را باز کردم و چشمم به جمال آقای عبدی، صاحب‌خانه‌، درکنار پسرش که یک معتاد و لات‌ لاابالی بود روشن شد. آقای عبدی اول کمی من‌من کرد و تسلیت گفت؛ اما بعد کمی به قفل در خانه گیر داد و رنجیده اشاره به خسارتش کرد و درباره تخلیه خانه صحبت کرد که گفتم تا دو هفته دیگر خانه را تخلیه می‌‌کنم. او رفت ولی نگاه کِش‌دار پسرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
ساعت اندکی از نیمه‌شب گذشته بود که شیفت درمانگاه را تحویل دادم و با فکری داغون و روحی زخمی و هزار لعنتی که هر لحظه به خودم و تصمیم اشتباهم می‌دادم، به سوی خانه رفتم. در تاریکی شب از کوچه پس کوچه‌های محله می‌گذشتم که دوباره حس کردم سایه‌ای تعقیبم می‌کند. چشم چرخاندم جثه‌ی تاریک کسی را دیدم که چون شبحی در تاریکی، در کوچه پشتی محو شد. بر سرعت قدم‌هایم افزودم دست در جیبم کردم و نگاه به گوشی‌ام کردم، می‌خواستم شماره پلیس را بگیرم اما کارم معنا نداشت. نکند که من دچار توهم شده باشم بنابراین با ترس و لرز تا خانه به گام‌هایم شتاب دادم، دوباره دست بردم و گوشی‌ام را نگاه کردم لیست مخاطبینم را باز کردم. همه را نظر گذراندم این بار کسی را در لیست شماره‌هایم جز حسام مورد اعتماد پیدا نکردم، چند بار بوق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
قطره اشکی از شدت عجز و بیچارگی از گوشه‌ی چشمم جاری شد. از ته قلبم خدا را برای نجاتم صدا زدم که به یک‌باره صدای چرخش کلید به روی در ما را متوجه کرد، به دنبال آن در باز شد و جثه کسی در دو لنگه میان برزخ تاریکی خانه و روشنایی راهرو نمایان شد. در حالی که نور امیدی در دلم می‌درخشید با صدایی که آخرین رمقم را نشان می‌داد، زیر آن دستهای پهن جیغی زدم. او جنبید و مرا بلند کرد و گردنم را میان بازوی پهنش اسیر و چاقو را روی گلویم گذاشت و گفت:
- جلو بیای خرخره‌اش رو می‌برم!
صدای آشنای حسام موجی از شادی و‌ دل‌گرمی را در قلبم فرود آورد که گفت:
- چاقو رو بذار کنار و اِلا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!
او عقب‌عقب می‌رفت و مرا به دنبال خودش می‌کشاند و حسام بی‌واهمه جلو آمد و به کنار دیوار رفت برق را روشن کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا