نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #41
تعطیلات نوروز هم تمام شد و شهر دوباره به همان شلوغی و زندگی روزمره قبل برگشت، دیروز پدرم به همراه آقای افراسیابی از ایران خارج شدند.
شیفت کاری بیمارستان دوره‌ی اینترنی من هم تعیین شد و در ماه ده شب کشیک بودم. بیمارستانی که باید دوره کارآموزی‌ام را می‌گذراندم بیمارستان آیت‌اله‌طالقانی، همان بیمارستان آموزشی دانشگاه خودمان بود. دقیقاً همان بیمارستانی که کار تزریقات را در آن انجام می‌دادم، بنابراین چون دیگر هزینه درمان پدرم هم تامین شده بود از تمام کارهای نیمه‌وقت و شیفت‌هایی که داشتم انصراف دادم و تمرکزم را روی اینترنی گذاشتم. نگار هم در بیمارستانی که دوست پسرش داشت طرح می‌گذراند، رفت و توانست انتقالیش را بگیرد و اصرار داشت مرا هم با خود ببرد؛ اما من محیط بیمارستان خودم را بیشتر می‌پسندیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #42
روزها گذشتند در ماه ده‌ شب کشیک شب برایم تعیین کرده بودند و امشب نیز اولین کشیک شب را داشتم. در بخش اورژانس کشیک بودم نسبت به بقیه اینترن‌ها که از کشیک شب و شب بیداری می‌نالیدند، من تحمل بیشتری نسبت به این قضیه داشتم. در ایستگاه پرستاریِ بخش مشغول مطالعه و پیدا کردن راه حل درمان بودم. خمیازه‌ای کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم و از جایم بلند شدم. برای این‌که خوابم کمی بپرد بی‌هدف در راه‌روهای بیمارستان قدم می‌زدم. دست درونِ روپوشم کردم، خمیازهٔ سمجی، دست از سرم برنمی‌داشت. همین‌طور که به انتهای راه‌رویِ طویلی که از آن می‌گذشتم خیره شده بودم. آن سوتر کسی را دیدم که چهره‌اش تقریباً زیر نور مهتابی‌های بیمارستان آشنا می‌زد و درحالی که سرش پایین بود از روبه‌رو می‌آمد. بیشتر زل زدم. خیلی شبیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #43
نفس عمیقی کشیدم گزارشی را که گفته بود آماده کردم و مقداری چای از فلاسک خودم برای او ریختم و غرولندکنان آن را به همراه گزارش‌ها به اتاق او بردم.
فنجان چای را با بی‌میلی روی میزش گذاشتم، گزارش را مقابلش قرار دادم. زیرچشمی نگاهش کردم تا ببینم از نگاه کردن من به حمید چیزی برداشت کرده؛ اما خیلی خونسرد مشغول خواندن گزارش شد و بعد گفت:
- خوبه فردا ببرید دانشگاه پیش پرفسور امینی، بپرسید ازش... .
مدتی مکث کرد و بعد منصرف شد و گفت:
- خودم باهاش تماس می‌گیرم.
چای را نزدیک لبش برد و کمی مکث کرد. گزارش را برداشتم و درحالی که سعی می‌کردم نیش کلامم زیاد تند و تیز نباشد، گفتم:
- خب امر دیگه‌ای ندارید؟
لبخند کجی زد و فنجان را روی میز گذاشت و پایش را روی پایش انداخت و ژستی گرفت و گفت:
- خیر فعلاً امری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #44
- ماشاءالله چه فعال بودی اون هم با درس‌های پزشکی خیلی سخته!
- مجبور که باشی همه کار می‌کنی.
- پدرت رو چه‌طور فرستادی برای درمان به اون‌جا؟
مکثی کردم و دروغ جدیدی برای او بافتم و گفتم:
- تو آشناهامون یکی پیدا شد و کمکم کرد.
لبخندی زد و گفت:
- چه‌خوب!
چایش را تمام کرد و گفت:
- بریم.
جرعه‌ی آخر چای را سر کشیدم و با هم به داخل بیمارستان رفتیم. هرکس به بخش خودش برای انجام کارهایش رفت، مدتی بعد که کارم تمام شد. از بخش بیرون آمدم و دوباره در بخش قلب به او پیوستم، لبخندی زد و گفت:
- فرگل کارت تموم شد؟
- آره تو چی؟
- من هنوز تو بخش خودم کار دارم.
- من فعلاً کار خاصی ندارم و تا ده دقیقه بی‌کارم، باهات همراه میشم.
هر دو با هم از راهرو‌های بخش قلب می‌گذشتیم که در بین راه رزیدنت‌ ارشد قلب را دیدیم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #45
- آره بابا! اون‌وقت‌هایی که بیمارستان نیست، میره آزمایشگاه و چون وقت گزارش و بقیه کارهای جانبی رو ندارند این‌ها رو سپردند به من انجام بدم. خلاصه بیشتر هماهنگی‌ها و این کارها به عهده منه، با دو تا امینی‌ها هم دارم کار می‌کنم. حمید و حسام! از نظر من که حمید با شخصیت‌تر از حسامه.
- حسام که خیلی با شخصیت رفتار می‌کنه، حالا اون یکی رو هم باید ببینم.
خندیدم و گفتم:
- البته وقتی عصبانی میشه باید ببینیش و اِلّا تو شخصیت آرومش آزاری نداره.
- خب همه همین‌طورین فرگل تو عصبانیت که حلوا پخش نمی‌کنند.
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم، ولی من به خاطر اولین برخوردی که با هم داشتیم ازش خوشم نیامد. من بیشتر از این‌که جذب چهره طرف بشم برعکس بقیه جذب شخصیت طرف میشم، برای همین نسبت به حمید حس خوبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #46
بی‌هیچ حرفی با من، به اتاقش رفت و در را بست. طاقت نیاوردم و به طرف اتاقش رفتم در کوفتم و گفتم:
- بابا؟بابا؟ تو رو خدا بابا! چی شده؟ چی ناراحت‌تون کرده؟ بیاید بیرون حرف بزنیم. خواهش می‌کنم. بابا؟ بابا؟ توروخدا نصفه عمر شدم بابا! یعنی می‌خوای من رو ناراحت کنی؟
در باز شد و پدرم خشمگین جلوی در نمایان شد و بی‌مقدمه گفت:
- به چه قیمتی فرگل این کارها رو کردی؟
گویا آب سردی به روی من ریختند، لال شدم و با این‌که خودم را برای آن آماده کرده بودم باز خودم را باختم، فریاد زد:
- تو رو من و مادرت این‌جوری تربیت کرده بودیم؟ فرگل تو چی‌کار کردی؟ چی‌کار کردی؟ چه‌طور وجدانت قبول کرد این کار رو بکنی؟ به چه قیمتی؟
زبانم از گفتن دروغ‌هایی که برای متقاعد کردن پدرم آماده کرده بودم عاجز شدند و تنها اشک‌هایم شروع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #47
فردای آن روز به آزمایشگاه رفتم. نمی‌دانم به چه هدفی؟ شاید می‌خواستم با حسام صحبت کنم. شاید با حمید! گرچه در من جسارتی برای گفتن حقیقت نبود، قطعاً حسام از من نمی‌گذشت. چه‌طور می‌توانستم به او بگویم که چه کارهایی در پشت او و بقیه همکارانش انجام دادم؟ در هر صورت حتی اگه قبول می‌کرد و مادرش پشت همه این ماجراهاست باز هم ممکن بود از مادرش بگذرد ولی از من به هیچ‌وجه نمی‌گذشت. وارد آزمایشگاه که شدم دیدم همه پکرند، که خبر به گوشم رسید آخرین نمونه‌ای که به آن داروی آنتی درمان را تزریق کرده بودم در این چند روز تلف شده بود، او تنها امید این روزهای بخش تحقیقات بود که آن هم نابود شد. لرزی وجودم را فرا گرفت. نمی‌دانم مادر حسام دقیقاً چه دارویی داده بود که نمونه‌ها بعد از یک هفته سرطان‌شان پیشرفت کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #48
یکی از همان روزها که شیفت بودم به کنار پدرم آمدم و مثل همیشه یک دستش را در دستم گرفتم و فشردم و گفتم:
- بابا امروز چه‌طوری؟
لبخند بی‌جانی روی لب‌هایش نقش بست و گفت:
- خوبم دخترم... خوبم، دارم تمام تلاشم رو می‌کنم که خوب بشم.
- امروز یه بیمار داشتم بابا خیلی گناه داشت. اصلاً پول نداشت دارو بگیره، خودم برایش رفتم داروهاش رو گرفتم. بهش گفتم از ته دل برای تو دعا کنه.
دستش را از دستم کشید و به طرف صورتم برد و آن را نوازش کرد و لبخند کم‌جانی به صورت رنگ‌پریده و تکیده‌اش جان بخشید و گفت:
- این چهره واقعی دختر منه!
متاثر و شرمنده سر به زیر انداختم و گفتم:
- بابا تو خوب شو قول میدم جبران کنم.
دست نوازش روی سر من کشید و گفت:
- فرگل تو باید دو تا قول به بابات بدی!
دستش را گرفتم و به لبم نزدیک کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #49
هری دلم فرو ریخت و رنگ به رخم نماند. دست و پاهایم شروع به لرزیدن کردند. این‌که پدرم در من جسارتی ندیده بود و شاید می‌خواست خودش موضوع را حل کند دست و پایم را از کار انداخت و فقط گوش‌هایم کار می‌کرد. سکوتی حکم‌فرما شد و پدرم دوباره ادامه داد:
- فرگل دختر مغروریه، اون هیچ‌وقت از کسی توی زندگیش کمک نخواسته. برای همین خیلی جاها ممکنه اشتباهاتی توی زندگیش کرده برای این میگم ببخشیدش که جوونیه و خطاهای زیادش! شاید یه رفتارهایی و یه کارهایی کرده که باعث رنجش شما شده باشه یا بشه! من فرگل رو طوری تربیت نکردم که بخواد به کسی صدمه بزنه. شما بعدها شاید دوستی‌تون ادامه پیدا کنه و شخصیت فرگل رو خوب بشناسید، برای همین ازتون می‌خوام فرگل رو ببخشید. چه من در قید حیات باشم چه من از این دنیا رفته باشم. دوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #50
لحظه‌ای از شنیدن آن منجمد شدم، اتاق پدرم بود! لیوان چای از دستم لغزید و به کف راه‌رو سرنگون شد. تمام قوایم را در پاهایم جمع کردم و با وحشت و سراسیمه به طرف بخش پدرم می‌رفتم. هر که بر سر راهم بود را وحشیانه پس می‌زدم، نزدیک بود از پله‌ها به روی زمین سرنگون شوم. از نرده‌ها گرفتم و خودم را نگه داشتم، زمان برایم متوقف شده بود و فقط صدای نفس‌های خودم را می‌شنیدم. از نفس افتادم تا به در اتاق پدرم رسیدم، در اتاق بسته بود. در را هل دادم و عده‌ای پرستار و دکتر بالای سر پدرم جمع دیدم. دکتر عظیمی مضطرب گفت:
- دو سی‌سی اپی‌نفرین تزریق کنید. شارژ کن ۲۰۰ ژول!
و بدن پدرم بر اثر شوک از روی تخت تکان خورد. دو دقیقه بهت‌زده و ناباورانه فقط به آن‌ها خیره شده بودم و آشکارا بدنم می‌لرزید. یکی از پرستارها که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا