- ارسالیها
- 1,261
- پسندها
- 4,012
- امتیازها
- 20,173
- مدالها
- 15
- سن
- 22
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #51
درگذشت روزهایی که لبخند لبانم مینشست
رفتی و نبودت سخت، کل وجودم را شکست
ذهنم افسرده مدام به خاطرات پر میکشد
بینصیب از رویاهایی که در قلبم بود شکست
زخمی در عمق دلم به جا گذاشتی که هنوز
هر زمان یادت افتادم، بغض، صدایم را شکست
بعد تو جسم بیروحم مانند دیواری بود
با این تفاوت که فقط اشک، چشمانم مینشست
نیستی در خیالاتم، یادت هنوز رشد میکند
با وجود این که حتی دردش قلبم را شکست
سوز اشکهایم چنان بر روی گونه مینشست
که انگار سنگی بزرگ، کل صورتم را شکست
این روزها من بسیار در خیالات گم میشوم
واقعیت انگار قوهی تشخیصم را شکست
نیستی اما من حتی تولدت را یادم است
شمعها را فوت میکنم، دودش توهم را شکست
رفتی و نبودت سخت، کل وجودم را شکست
ذهنم افسرده مدام به خاطرات پر میکشد
بینصیب از رویاهایی که در قلبم بود شکست
زخمی در عمق دلم به جا گذاشتی که هنوز
هر زمان یادت افتادم، بغض، صدایم را شکست
بعد تو جسم بیروحم مانند دیواری بود
با این تفاوت که فقط اشک، چشمانم مینشست
نیستی در خیالاتم، یادت هنوز رشد میکند
با وجود این که حتی دردش قلبم را شکست
سوز اشکهایم چنان بر روی گونه مینشست
که انگار سنگی بزرگ، کل صورتم را شکست
این روزها من بسیار در خیالات گم میشوم
واقعیت انگار قوهی تشخیصم را شکست
نیستی اما من حتی تولدت را یادم است
شمعها را فوت میکنم، دودش توهم را شکست