روی سایت مجموعه دلنوشته سرابِ حضور‌ تو|Faezeh.44 کاربرانجمن یک رمان

[Faezeh.H]

من آنقدرها سخاوتمند نیستم که با دیگری برایت آرزوی خوشبختی کنم،نفرین هم نمی کنم،فقط اگر رفتی بدان،روزی شکسته های قلبت را در دست خواهی گرفت وروبه آسمان فریاد خواهی کشید:"به کدامین گناه؟!

 

[Faezeh.H]

هنوز عطر آن روزها به راه است
هنوز صدایی، سکوت محیط را می شکند،صدایت همچون گذشته، آرامش است وبس...
هنوز هم صدای قهقه ی سادگیمان می آید
حتی در زیر شدید ترین باران ها
حتی از پشت دیوارهایی که می سازم تا تورا ازمن جداسازد...
هنوز به این می اندیشم که تو با من چه کردی؟
چه کردی که خیالت روزهای طولانی وشب های سرد امان از من می گیرد؟

 

[Faezeh.H]

برایم در بین نوشته هایت جایی کوچیک باز کن،جایی به اندازه ی یک بیت،یک جمله...
و در مقابل اسمم بنویس:زندگی صحنه ی تنهایی ماست‌...

 

[Faezeh.H]

تابستان است وهوا گرم،این آفتاب از خیلی جهات شبیه توست!
مثلا همین که رحم ندارد،همین که دور است،همین که از همان فاصله ی دور آدم را می سوزاند!

 

[Faezeh.H]

"اگر زمانی دلت شکست؛مطمئن باش دلی را بی صدا شکسته ای..."
با زبان، هم می توانی تیر خلاص کسی را بزنی،وهم حیات دوباره به او ببخشی؛اما معمولا از زبان به عنوان تیر خلاص بهره می گیری!
واقعا چرا؟!ما انسان ها بزرگ ترین گروه تروریستی جهان را تشکیل داده ایم وخودمان خبر نداریم!!مجهز به صلاح کشنده ی زبان!
با زبان به راحتی کسی را می کشیم وبر جسد نا امیدش پای می کوبیم وبا این همه بر تروریست های آدم کش لعنت می فرستیم!!!

 

[Faezeh.H]

عشق هرگز اجازه نمی گیرد،رحم نمی کند،منطق نمی شناسد...
اگر توانستی کسی را به دلیل خاصی دوست داشته باشی،اگر فقط سعی کردی عاشقش باشی واگر عقل در تصمیمت دخالت کرد عاشق نشده ای!
معجزه ی عشق اینست که بی هوا وارد می شود،درست درهمان لحظه که فکرش را نمی کنی...تورا تا پای جان دنبال خودش می کشاند وتمام هستیت را از تو می گیرد!
عشق،در عین شیرینی خطرناک است!!!

 

[Faezeh.H]

"هرکدام از ما کتابی هستیم که راه می رود..."
داستانی هستیم که در واقعیت تجلی پیدا کرده
وگلدانی که شکوفا گشته است...
چه فرقی می کند کجا باشیم وبا چه نژادی یا با چه رتبه ای،مهم اینست که امیدوار باشیم
تاثیر بگذاریم
وزندگی کنیم...

 

[Faezeh.H]

پشت میز می نشینم،چای را روی میز می گذارد،کمی از چای می نوشم،یک باره یاد رفتنش می افتم،یاد نبودنش...
اشکی روی گونه ام می چکد،با تعجب می پرسد:چه شد گریه می کنی؟!
بغضم را قورت می دهم ومی گویم:چای خیلی داغ بود!

 

[Faezeh.H]

دوباره صبحی به صبح های گذشته اضافه شد!چه اهمیتی دارد که گنجشک ها در پشت شیشه ام،تمام توانایی خود را برای آواز خوانی به نمایش می گذارند
یا اینکه سبزه ها عطر تازگی خاصی در هوا می پراکنند،حتی گلهایی که با رنگ های فریبنده می خواهند جادویم کنند...
این صبح یک چیز مهم کم دارد، تو را!
توکه نباشی بروند به جهنم، تمام زیبایی های این زمین خاکی!

 

[Faezeh.H]

من اصلا آدم بخشنده ای نیستم!
حقیقتش خیلی هم کینه ایم،اینکه رفتی،پل را پشت سرت خراب کردی.فکر نکن پل خراب شده به این زودی ها درست می شود یا اینکه من برایت درستش می کنم!
نه ازین خبرها نیست!باید به اندازه ی من جان بکنی وعذاب بکشی،باید شب وروز بیدار بمانی،آن هم شایدبتوانی درستش کنی،شاید...!