مبهوت یک تبسم عحیب
وبیش از واقعیتش بودم
انسان بودنش را شک میکنم
چه بود ؟
فرشته ای که روی شانه هایش به اوج یک موج
روی گونه هایش بسان رودی
در تلاطم ...
ومیان دستانش
یک انگشتر ............
حاشا نخواهم کرد
بی پرده بگویم
ساکت وغمگین ومبهم
به اعتماد دریابه ابر می اندیشم
که چرا ابر راز غصه های در یا را نمی گوید به زمین
چه هولناکست ابر
که هر بار در خود میشکند بارعد وبرق هایش
از بارغم
این راز سنگین ......
غم انگیز ترین ترانه
رادردفتر شعرم مینویسم
واندکی عاشقتر از شاعر میشوم !
راستی کی میایی تا شعر ننویسم و
سیگار را ترک کنم ودیگر
دیوانه خطابم کنند
لیلای او...
لحظه های تلخ رابه عقد خویش در آورده ام
خطبه اشان را رفتن بی سکوت
تو خواند
زندگی راشروع کرده ایم بعد گذشت سایه ات
تولد اولین فرزندم
نفرت راجشن گرفته ام ......امشب