مینویسم آب
گلویم خشک است
تشنه میشود کبوتر احساسم
مینویسم باران
چترم گم میشود
گریه ام میگیرد
مینویسم رود جاری میشود
یادت در اشکم
مینویسم در یا غرق میشوم
در اندوهت .....
مینویسم آب
ابری در پلکهایم سنگینی میکند
مینویسم باران
خیس میشود
گونه هایم
مینویسم رود جاری میشود
عشقت در بغض اشکهایم
مینویسم دریا
چشمانت
زلالی چشمانت را
به خاطر می آورم .....
تشنه ام
دوست دارم مرگ را هورت بکشم!
وروح من سرفه اش نگیرد!
به گلویم نپرد از ذوق
دریغا عشق من
در تقدیر من نبود
به دستانم مینگرم به نبض وشاهرگم
دریغا که عشق تو
درون رگهایم جریانش دوامی نداشت !
دریغا ای من !
باتو مردن هرگز در در تقدیر من نبود
باشتاب از پیچ خواب میگذرم
به بیداری چیزی نمانده
من که رسیده ام به همه چیز
حتی به سرعت نا به هنگام
وحشت یک کابوس .....
آسمان چه خاموش است
ولی ستاره ای از دور تجلی چشمی است بی شک...
برای بوییدن گل سرخی
چیدنش وحشتناک است
در کالبد زمان تو که باشد
قطرات خونش میچکد
این کافی نیست تا
بمیرم وزنده شوم ؟
دستانت را به قتل گلی
بیرحمانه
شسته ای ؟
چرا ؟
حاشا نخواهم کرد
بی پرده بگویم
ساکت وغمگین ومبهم
به اعتماد دریا به ابر می اندیشم
که ابر راز دریا را نمیگوید به زمین !
وهولناک در خود میشکند بارعد وبرق هایش
سنگین است بارش از غم های دریا
در خود میبارد
چرا به تو می اندیشم ؟
بخدا اشتباه نمیکنم
من دیشب خواب تورا دیدم
که بوته های چراغ رادر
باغ تاریک کنار
دریای چشمانم میکاشتی
وقتی برگشتی لباسهایت خیس بود
انگار باران باریده بود از چشمانم
تو خاطرت می آید ؟