چشمش به راهت خشک شده است...
- می آیی
- نمی آیی
وجودش را به امید بودنت پرپر می کند امّا؛
آنقدر باران
به چشم هایش سیلی زده است که حتّی،
خیالت هم
گلدان ِ خالی را بینا نمی کند...
میخواستم چیزی برایت بنویسم
گشتم
بین همه ی سی و دو حرف الفبا
بین همه ی کلماتی که از کودکی در گوشم خوانده بودند
بین همه ی کلماتی که بعد از هفت سالگی خوانده بودم
گشتم و هیچ نیافتم
دلم به حال بیچارگی واژه ها سوخت
که کم می آورند برای نوشتن برای تو
برای از تو نوشتن که پیشکش..