دلنوشته ~|♛...با تو..*.. بی تو ❤ |~ fatemeh .k1383کاربر انجمن یک رمان

[fati_k1383]

قرار بود برفى بيايد و مرا با خود ببرد...
قرار بود برفى بيايد و من
چترم را بردارم
بزنم به برف
تکه های روحم را
با آن ببارم
و
گم شوم...

 

[fati_k1383]

"نیا باران!
عاشقانه اش نکن
من و او، ما نشدیم!"

 

[fati_k1383]

نه! نه!
این باران ها از آن ما نیست
وقتی
هیچ راهی
رو به کناری نیست...

 

[fati_k1383]

نمی دانم چه شد
نمی دانم
تو نخواستی مرا
یا من فراموش کردم
اما
طوفان که آمد
اولین امیدم بودی

 

[fati_k1383]

دلتنگم
و این درد کمی نیست
که پشت هیچ خط تلفنی
صدای تو نیست…!

 

[fati_k1383]

تهران را دوست دارم
بس که شبیه من است
پرهیاهو، آلوده، دوست نداشتنی!
پر رفت و آمد و سرآخر؛ تنها!
تهران را دوست دارم
بس که شبیه من است
تهران، شهر من است!‏

 

[fati_k1383]

زندگی ام به تاری بند است
نچینی اش...

 

[fati_k1383]

چه خوب شد
تصمیم کبری را از کتابها حذف کردند !
بچه های امروز باید می فهمیدند
کتاب داستان زندگی
تنها زیر آن درخت
تنها زیر باران ورق میخورد!

 

[fati_k1383]

چیزی نمانده است
تنها چند برگ دیگر
مانده بر شاخه هایم
این بار که بوزی
دیگر برگی نمیماند بر این تنِ خسته
و من آرام خواهم شد
مثل همین درخت پاییزی
وقتی تمام برگ‌هایش را
باد برده باشد

 

[fati_k1383]

یادت است که بین ما فقط یک سر سوزن بود
ناگهان ان سوزن با باد همراه شدو رفت
و بادها جای اورا پر کردند