گذشت از این کوچه ها
با وجود اینکه لحظه ی اخر بهش گفتم
گذری از این کوچه ها کردی یادی از ما کن
و یادت باشد که در اول
به اسم ... زندگی
در ان است
دران زندگی می کند
جا مانده ام در این خراب آباد
دیگر دلم به این اسباب بازی های ساده هم خوش نمیشود
خسته ام و ترسیده
نفسم سخت بالا می آید
دلم یك آغوش امن میخواهد
دلم تو را میخواهد
نمی خواهی مرا ببری پیش خودت؟
عزيز دلم
دير زمانى ست كه خبرى از تو نيست
بگذار برايت بگويم
حال گلدان ها خوب است
هر روز آب شان ميدهم
چيده امشان بر پله ها
تا وقتِ آمدنت
به استقبالت برخيزند
راستى كى ميآيى؟
تا حالِ دلم هم با تو گویم...
دلم برای تو تنگ است
زودتر بیا
حالا
سالهاست
در کوچه های خاکی روستایمان
خبری از خنده و دویدن کودکان نیست
تنها گاهی
قدم های آهسته و عصازنانِ پیرانِ روستا
بر خاک های دلتنگِ کوچه باغ ها...
کسی به تازه شهرنشینان بگوید:
دلِ کوچه های روستا،
تنگِ شادی ها و سادگی های قدیم گشته...
دلِ شما تنگ نشده؟
وقتی گریه میکنم
کی اشکامو پاک میکنه؟
شبا گریه دارم...
دست رو موهام کی میکشه؟
وقتی تو رو نـدارم...
شونۀ کی؛ مرهم هق هقم میشه دوباره؟
از کی بهونه بگیرم، شبای بی ستــاره؟