- ارسالیها
- 2,437
- پسندها
- 64,601
- امتیازها
- 64,873
- مدالها
- 26
- نویسنده موضوع
- #11
وقتی فهمیدم تنها شدم...
نه بارون میاومد
نه مثل تو فیلما میتونستم خیره شم به دیوار
نه مثل رمانها یه فنجون اسپرسو میگرفتم دستم و با بخاری که ازش بلند میشد دردام رو نابود میکردم
نه مثل این آدمای پولدار میرفتم کنار یه پل چوبی بالای یه رود خونه و تا میتونستم داد میکشیدم تا خالی شم!
ولی وقتی من تنها شدم...
همهی دنیا انگار روی روال همیشگیش داشت طی میشد!
ماه و خورشید هنوز جای خودشون توی آسمون بودن،
هنوزم شبا هوا تاریک میشد و روزا روشن،
هنوزم شبا جیرجیرکا با ساز کوچولوشون آهنگ شب میزدن
فقط یه چیزی تغییر کرده بود...
من آروم و ساکت...
تو خودم شکسته بودم؛
بدون اینکه حتی کسی
خبردار بشه...
نه بارون میاومد
نه مثل تو فیلما میتونستم خیره شم به دیوار
نه مثل رمانها یه فنجون اسپرسو میگرفتم دستم و با بخاری که ازش بلند میشد دردام رو نابود میکردم
نه مثل این آدمای پولدار میرفتم کنار یه پل چوبی بالای یه رود خونه و تا میتونستم داد میکشیدم تا خالی شم!
ولی وقتی من تنها شدم...
همهی دنیا انگار روی روال همیشگیش داشت طی میشد!
ماه و خورشید هنوز جای خودشون توی آسمون بودن،
هنوزم شبا هوا تاریک میشد و روزا روشن،
هنوزم شبا جیرجیرکا با ساز کوچولوشون آهنگ شب میزدن
فقط یه چیزی تغییر کرده بود...
من آروم و ساکت...
تو خودم شکسته بودم؛
بدون اینکه حتی کسی
خبردار بشه...
آخرین ویرایش توسط مدیر