- تاریخ ثبتنام
 - 11/12/18
 
- ارسالیها
 - 2,444
 
- پسندها
 - 64,912
 
- امتیازها
 - 64,873
 
- مدالها
 - 26
 
- سن
 - 24
 
سطح 
                
    
    
    43
 - نویسنده موضوع
 - #11
 
وقتی فهمیدم تنها شدم...
نه بارون میاومد
نه مثل تو فیلما میتونستم خیره شم به دیوار
نه مثل رمانها یه فنجون اسپرسو میگرفتم دستم و با بخاری که ازش بلند میشد دردام رو نابود میکردم
نه مثل این آدمای پولدار میرفتم کنار یه پل چوبی بالای یه رود خونه و تا میتونستم داد میکشیدم تا خالی شم!
ولی وقتی من تنها شدم...
همهی دنیا انگار روی روال همیشگیش داشت طی میشد!
ماه و خورشید هنوز جای خودشون توی آسمون بودن،
هنوزم شبا هوا تاریک میشد و روزا روشن،
هنوزم شبا جیرجیرکا با ساز کوچولوشون آهنگ شب میزدن
فقط یه چیزی تغییر کرده بود...
من آروم و ساکت...
تو خودم شکسته بودم؛
بدون اینکه حتی کسی
خبردار بشه...
نه بارون میاومد
نه مثل تو فیلما میتونستم خیره شم به دیوار
نه مثل رمانها یه فنجون اسپرسو میگرفتم دستم و با بخاری که ازش بلند میشد دردام رو نابود میکردم
نه مثل این آدمای پولدار میرفتم کنار یه پل چوبی بالای یه رود خونه و تا میتونستم داد میکشیدم تا خالی شم!
ولی وقتی من تنها شدم...
همهی دنیا انگار روی روال همیشگیش داشت طی میشد!
ماه و خورشید هنوز جای خودشون توی آسمون بودن،
هنوزم شبا هوا تاریک میشد و روزا روشن،
هنوزم شبا جیرجیرکا با ساز کوچولوشون آهنگ شب میزدن
فقط یه چیزی تغییر کرده بود...
من آروم و ساکت...
تو خودم شکسته بودم؛
بدون اینکه حتی کسی
خبردار بشه...
								
									آخرین ویرایش توسط مدیر