چشمهایم سخت باران گشتهاند
باز باران، باز باران، سیل اشک...
دردها محبوس در بغض گلویم
شهر شب در مشکیِ چشمان من
گردش چرخ زمانه بر سرم
حکم بی پایان غم
باز باران، باز باران، باز من
باز تنهایی
که میگوید از این احوال من؟
باز این تنهایی و دلواپسی
باز هم در کوچههای بیکسی
باز هم جاماندهام
باز هم محبوس به زیر خاطرات کودکی
گردش دوران نشد آمال من...
(آمال: آرزو... برای همین چند روز اخیر نوشته شده.)