میخندم با خودم و گریه میکنم باز هم همراه خودم...
همدم این روزهایم فقط خودم هستمُ خودم...
و با امید تو هست که این روز های آخر در حین جان دادن هنوز نفس میکشم...
امیدم را از من نگیر...
آهآی عشق!
کجایی که ببینی چگونه آزارم دادی ؟
بی اجازه وارد قلبم شدی...
به چه حقی؟
الان خوشحالی؟
خوش حال باش حداقل تو!
نه منی که با آمدنت مرگم را درخواست کردم و بس...
هر چه را که تو دوست میداری من نیز دوست دارم...
اما این تغییرِ من اجازه ی بیشتر تغییرم بخاطر تو را نمیدهد...
تقصیر من چیست که اینگونه دچارت شده ام؟!
حداقل تو کمکم کن تا راحت شوم از این بی حسی...
در تنهاترین گوشه قلبم،امیدی دارم که دیگرهرگز نمیخواهمش...
قلبم،همین تنهاترین گوشه اش کمی دلگیر است از خودم که اینگونه عذاب میدهم وجودم را...
اما تغییرِ من در حال شکل گیریست،پس این عذاب هم تمام خواهد شد...
: )
تا بخواهی مانند من شوی..ماه ها طول میکشد..
آیا باز هم حاضری؟
مانند من صبری را داری که دیگران از دیدنش درشگفتند؟
اما دیگر صبر هم جایی تمام میشود..و آنجاست که بی حسی شروع میشود...