هربار سخنانت را با دیگران میبینم...
خندیدن هایت را...
اما من هربار میشمارم خندیدن هایت با خودم را...شمارشان را کاملا دارم از بس که کم است!
میدانم این را که کمتر از تیکه های شکسته ی قلبم بود...
برگرد و نیم نگاهی به پشت سرت بینداز...
از عمق وجودم فریاد میزنم برای تو...
همه حالم را درک میکنند الا تویی که از همه مهم تری...
خودت گفتی نمیتوانم خودم را جای تو بگذارم...
پس فریاد هایم را هم یا نادیده بگیر یا حست را بگو!
نسیـــم وجودت که از کنارم بگذرد هم کافیست!
صدایت را که بشنوم برایم کافیست!
حتی حرف زدن هایم با تو هم برایم کافیست!
اما حیف که دیگر دیر است و تغییرِ من نزدیک است.
سال ها بعد در حالی که به این روز ها فکر میکنم درون افکارم غرق میشوم
نمیدانم آن روز ها خواهم خندید یا با جدیت بیشتر در پی آن هستم که بهتر بود فلان کار را میکردم یا نه؟
اما هر چه که باشد مهم الان است که هیچگونه دلم به ناراحتی تو رضایت نمیدهد: (
ثانیه ها میگذرند...
با سرعتی باور نکردنی که خودم هم از سرعتش حیران میمانم...
اما قبل از اینکه دیر شود دستم را بگیر و کمکم کن تا بلند شوم...
چون تغییرِ من نزدیک است...