متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته‌ی و واژه‌ای دیگر | ش.م.ی.م فرهادی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ش.م.ی.م فرهادی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 41
  • بازدیدها 2,330
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #1
واژه ای دیگر.jpg
نام دلنوشته: و واژه‌ای دیگر...
نویسنده: شمیم فرهادی
ویراستار: نسترن بانو

مقدمه: و واژه‌ای دیگر می‌تازد به سوی دفتر من...
به سختی خودش را میان پستی بلندی‌های قلمم جای می‌دهد...
جای می‌گیرد میان تمام واژه‌های خاطرات کهنه‌ام و دفترم باز لبریز می‌شود از تهی واژه‌های خیالی من...
و روزی شاید بتوانم واژه‌ی ”خاطره“ را هم وادار کنم به آمدن به سطرها...
اگر بتوانم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #2
گاهی که بی‌تاب می‌شوم
گاهی که عجیب تهی می‌شوم...
قلم صدایم می‌کند‌ و دفتر در آغوشم می‌کشد...
باز هم یک خاطره... خاطره‌ای از تو و بحث‌هایمان... خاطره‌ای از سربه‌سر گذاشتن‌هایمان تداعی می‌شود پشت پرده‌ی ذهنم...
و قلم ناخوداگاه می‌رقصد و واژه‌ها صف می‌کشند...
فقط صفحه‌ها را پر می‌کنند و سیاه چون، واژه قاصر از بیان خاطره‌هامان...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #3
واژه‌ها عجیب‌اند..
نمی‌دانی به آن دالِ سر دشمن و دوست دل ببندی یا
به آن صادِ سر صمیمیت...
نمی‌دانی خیابان آرامت می‌کند یا نام آنکه
خیابان هرا آرام کرده...
واژه‌ی ”عشق “ نوازشت می‌کند و ” هجران “ به
آتش می‌کشاند تو را... تمام تو را...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #4
این آشوبگران الفبا، با یک جهش آهنگین ”کفتر“ را ”کفتار“ کرده‌اند و
الف را برای کفتار، از ”دل‌های سوزان“
به غارت برده‌اند تا ”سوزنی“ از جنس غم
همواره بر این دل‌ها آتش بکشد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #5
”لبخند“ واژه‌ای که میان تمام خاطراتمان جا داشت... وقتی که من می‌دویدم و دنبالم می‌کردی...
وقتی سکوت می‌کردی تا من دلنوشته‌هایم را برایت
بخوانم...
وقتی که قهوه‌ات سرد می‌شد و من تو را یادآور می‌شدم...
وقتی که اخم می‌کردم و دست‌هایت طرح لبخند اجباری به صورتم می‌کشید...
در تمام این خاطره‌ها، ”لبخند“ بدجور می‌درخشید و چشمک می‌زد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #6
دفترم را دیده‌ای؟ پر است از ”ای کاش‌ها“...
ای کاش‌هایی که تمام” کاش می‌شد“ هایش تخیلی است و تمام ”ای“هایش منتهی به کوچه‌ی بن بست حضور تو...
ای کاش‌هایی که آنقدر خاطره ساخت که من
باور کردم و می‌گویم: «خاطره‌هایمان»...
همه‌اش تقصیر سکوت سرد شب است که ذهنم را وادار به تخیل می‌کند...
همه‌اش گردن شب...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #7
و روز آغاز می‌شود...
همان‌جایی عطرت را، حست را، نگاهت را، باز هم تخیل می‌کنم
و باز به سمت دفترک بی برگم می‌روم و باز هجوم واژگان...
در این میان واژه‌ی ”حسرت“ بدجور چشمک می‌زند، واژه‌ای که...
تمام روحت را می‌سوزاند و تمام دلت را آه می‌کند،
چشم‌هایت را ابرو باران می‌کند و زبانت را وادار به سکوت...
این واژه‌ی بی بار زمین خورده‌ی مرگ... دیوانه‌ات می‌کند...
می‌دانی چرا لعنتش می‌کنم؟
نمی‌گذارد تصورت کنم، نمی‌گذارد این لعنت شده...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #8
گاه و بیگاه... ناخواسته ”فقر” را با خط خوش تمرین می‌کنم...
خیلی ورق‌ها سیاه کرده‌ام به این واژه اما...
اما باز هم هر بار که می‌نویسمش صورت سرخ از سرمای دخترک دست فروش تداعی می‌شود...
هر بار چشمان خسته‌ی مادر بی‌نوا تداعی می‌شود...
زنی که از خجالت با چادرش صورتش را پوشانده و گدایی می‌کند...
و پیرمردی که عصایش خم می‌شود و قامتش را هم با خود می‌شکند ولی او همچنان کوچه‌های شهر را درویش می‌شود...
ای وای بر ما که با این همه آسیب و صدای غم این واژه‌ی ”فقر” همچنان ایستادیم... ای وای!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #9
”تنهایی“ واژه‌ای که گهگاهکی که نه... تمام روز تنگ در آغوشم می‌کشد...
ساعت‌ها و دقیقه‌ها و روزها نوازشم می‌کند و بی‌دریغ خوابم می‌کند!
محکم بازوانم را گرفته... نمی‌گذارد از او دور شوم... خیلی با معرفت است!
می‌دانی؟ با هم در کنار دیواری سفید می‌نشینیم و به سقف نمناک خیره می‌شویم...
من با خودم حرف می‌زنم و او با من...
نمی‌دانم این واژه را لعنت کنم یا من هم در آغوشش بکشم که این همه هوادار من است و من ز او... بی‌نوا و بی‌صداتر؟!
و باز من در آغوشش تنهاترین تنهای شهرم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #10
مجالم نمی‌‌دهند...
من هم انسانم فقط چون کمی، فقط کمی بزرگ شدم نباید شیطنت کنم؟!
نمی‌توانم گاهی یک سیب سرخ از درختی بی‌اجازه بچینم؟
نمی‌توانم با دوچرخه تمام شهر را فریاد بزنم؟!
نمی‌توانم تاب سوار شوم و بی‌مهابا و بی‌بهانه... زندگی کنم؟
تمام شهر در روحم پادشاهی می‌کنند و من کودک... نمی‌مانم!
اصلا ”وجدان“خودم هم درگیر می‌شود آنقدر که عادتش دادم به درست رفتار کردن و بزرگ بودن...
ای همه شهر و همین ”وجدان“ به باد فنا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا