روی سایت دلنوشته مادربزرگ قصه‌ها| نسترن بانو کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,439
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
همیشه یک سوال در ذهنم جولان می‌دهد:
-روزی که پای سفره‌ی عقدت نشسته بودی، خوشحال بودی یا نه؟
آخر می‌دانی، به گفته‌ی خودت... غمی که در چشمان پدرت بوده دلت را لرزاند...
همانطور که تبسم روی لبان مادرت، شادی را به دلت سرازیر کرد!
احساس کدامشان بر تو غلبه کرد؟
درست است، انگار تو از محبت‌های بی‌کران پدرت سیراب شده بودی که گره‌ی کور ابروانش هم باعث نشد دست از این وصلت بکشی!
چقدر مادرت در اعطای مهر و محبت به تو خساست به خرج داده بود که با یک تبسم او، حاضر به تلخ کردن آینده‌ات شدی؟!
 
آخرین ویرایش

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,439
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
فقط یک کلمه...
کلمه‌ی نحس "بله"، کاری با زندگی‌ات کرد از لحظه لحظه‌ی زندگی خسته شوی!
آن ‌"بله" ی شوم، سرآغازی بود برای "بله"های دیگری که مجبور بودی در ۴۱ سال زندگی مشترکت بدهی!
ای کاش توانایی "نه" گفتن داشتی مادربزرگ!
ای کاش!
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,439
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
همه چیز تمام شد...
کاخِ آرزوهایی که حاج بابایت برای دختر ارشدش داشت، به یک‌باره ویران شده بود!
دیگر آن دخترکی نبودی که با لباس‌‌های فاخر، چشم‌ها را به خود خیره می‌کرد!
اکنون زنی بودی ساکن خانه‌ای اجاره‌ای، همراه با عشقی اجاره‌ای...!
آخر پسرک شهرستانی که تا دست چپ از راست را شناخت، در کوره مشغول به کار شد... چه می‌دانست عاشقی کردن یعنی چه؟!
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,439
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
ببینم، حالا دیگر غرق در محبت مادر شده بودی؟!
دیگر روزهایت را در آغوش مادر به شب رساندی؟!
دیگر از طعم بوسه‌های بی‌امان مادر سیراب شدی؟!
نه...؟!
چرا نه...؟!
مگر به همین خاطر به خانه‌ی بخت نرفتی؟!
آخ دیدی، گاهی اوقات مادرها هم می‌توانند زیر قولشان بزنند!
خدایا یه سوال؟
بهشتِ تو زیر پای همه‌ی مادران است؟
خدایا به عدل تو شکی ندارم، اما آیا عادلانه است که بهشت را ارزانی مادرنامی کنی که دخترش را از آغوش گرمش محروم کرد؟
خدایا من نیز قرار است روزی مادر شوم... نکند سال‌ها بعد نتیجه‌ی من هم این‌گونه از سنگ‌دلی‌هایم بنویسد؟
خدایا مبادا دل دخترم را بشکنم!
خدایا...
 
آخرین ویرایش

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,439
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
مادربزرگ، چرا به هیچ چیز آن زندگی اعتراضی نکردی؟!
مادربزرگ تو آن‌قدر قدیمی نبودی که آب گرم در خانه‌ات نباشد!
پس چرا اعتراض نکردی؟!
راست می‌گویی گله کردی، اما در جواب چه شنیدی؟
پدربزرگ: این‌جا خونه‌ی بابات نیست خدم و حشم داشته‌باشی، وقتی منو قبول کردی باید همه چیز زندگی رو قبول کنی!
الهی بمیرم، دیگر خبری از دستان همچون برگ گُلت نبود!
دستان تو شبیه کارگرانی شده بود که صبح تا شب، سنگینیِ کار را به دوش می‌کشند!
چقدر سخت است فرزندانت بگویند، مادر می‌شود نوازشمان نکنی؟ چرا که دستان زبرت صورتمان را خش می‌اندازد!
آن لحظه چه حالی داشتی مادربزرگ من؟!
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,439
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
مادربزرگ خسته نشدی از مهمان‌داری‌هایی که تا نزدیکی‌های سحر طول می‌کشید؟
مگر یک زن چقدر توان دارد که هر شب، با عده‌ی زیادی از مهمانانش سروکله بزند؟!
بارها بهم گفته بودی که اعتراض هم می‌کردی، نه برای خستگی خودت، بلکه به خاطر دختر بزرگت که مجبور بود پتویی به دور خود بپیچد و در بوم خانه درس بخواند.
آخر صدای خنده‌های مهمانانت زیاد بود، تمرکز را از عمه‌ی بیچاره‌ی من می‌گرفت!
هر شب با دیدن لب‌های کبودشده‌ی دخترت از سرمای وحشتناک زمستان، هق‌هق می‌کردی!
اما نتیجه‌اش پرتاب کردن بشقاب‌ها به سویت بود و تکرار جمله‌ای مضحک.
پدربزرگ: من نمی‌تونم به فک و فامیل و دوست و آشنا بگم نیاید که دخترم می‌خواد درس بخونه!
اگر می‌خواد بخونه همین‌جوری بخونه، نمی‌تونه هم نخونه!
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,439
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
روزی که خبرت کردند مادرت در ۶۲ سالگی جان باخت، چه حالی داشتی؟
گریه کردی... آن هم خیلی زیاد!
اما برای چه؟
برای محبتی که نکرد، یا انتخاب همسری که بیشتر آقابالاسر بود؟
سر خاکش زیر لب چه زمزمه می‌کردی؟
می‌دانم... مدام می‌گفتی برگرد مادر، دیگر مهرت را نمی‌خواهم!
مادربزرگ من جمله‌ات دو پهلوست.
دلتنگ مادر شده بودی یا پشیمان از انتخابی غلط...؟
 
آخرین ویرایش

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,439
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
وقتی پدرت در بستر بیماری افتاد، قلبت به درد آمد...
خوب می‌دانستی که پدر بعد از رفتن تو، آن پدر همیشگی نبود...
نبود آشکارای تو، فرتوتش کرد...
او برعکس مادرت، برای تو جان می‌داد...
چه کردی با این مرد بزرگ که وقتی بر بالینش رسیدی، از تو رو برگرداند؟!
چه کردی با این مرد ناتوان که اشک‌های حلقه زده در چشمانش را رها ساخت، تا برای اولین بار ریزش آن مرواریدهای گران‌بها را بر روی گونه‌های چروکیده‌اش نظاره‌گر باشی؟!
خودش که گفت هرگز تو را نخواهد بخشید...
اما واقعا حرف دلش را گفت، یا تنها بهانه‌ی نبودنت را می‌گرفت...؟!
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,439
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
پدرت هم رفت!
چقدر تنهاتر از قبل شدی مادربزرگ من!
می‌دانم حتی تن رنجور حاج‌بابایت هم برایت تکیه‌گاهی امن بود... اما همان تن ناتوان را هم از دست دادی!
دیگر زندگی‌ات به دو بخش تقسیم شده بود؛ زندگی قبل از فوت پدر و زندگی بعد از فوت پدر...!
و چه قدر ناعادلانه و نامساوی بود این تقسیم...!
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,439
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
مادربزرگ برای امشب بس است...
لرزش دستانم اجازه‌ی پیشروی را به من نمی‌دهد...
هر چه پیش‌تر می‌رویم، رنج‌هایت بیشتر زخم بر دل تنگم می‌زند...
باید کمی خودم را آرام کنم تا بتوانم مابقی زندگی‌ات را بنویسم...
مرا ببخش مادربزرگ من...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا