فال شب یلدا

روی سایت دلنوشته مادربزرگ قصه‌ها| نسترن بانو کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #21
غم از دست دادن پدر قصد داشت تو را تا مرز جنون بکشاند...
چرا هیچ‌کس حواسش به مادری نبود که ذره ذره آب می‌شد و کارش شده بود خیره شدن به قاب عکسی که حتی شیشه‌اش هم شکسته بود...!
فدایت شوم مادربزرگم که وقتی همسرت دید مدام به قاب عکس مردی بی‌جان خیره می‌شوی، با شکستنش سعی کرد همان دل‌خوشی را هم از تو بگیرد...
هیچ کس نمی‌دانست که آن قاب عکس، فقط یک تکه آهن و یک کف دست کاغذ نیست!
دنیایی‌ست مملو از پشیمانی و حسرت...!
 
آخرین ویرایش

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #22
مادربزرگ من دلگیر نشو اگر این روزها کم‌تر برایت حرف می‌زنم...!
نمی‌دانی که حتی خدا هم از ما روی برگردانده!
امسال بعد از آن عیدی که تو را از من گرفت، بدترین
سال نویی بود که تجربه کردم!
سالمان را با شنیدن زیر آب رفتن استان همیشه سرسبز گلستان آغاز کردیم...
در دید و بازدیدهای عیدانه‌مان، دیگر فقط بحث گرانی گوشت و مرغ و لباس‌های عید نبود... که ای کاش تنها دردمان همان گرانی‌های بی‌ارزش بود!
امسال صحبت‌هایمان حول این می‌چرخید که روز گذشته کدام شهر از ایران باستان طعمه‌ی سیل‌های حریص شده‌اند...!
درد دارد وقتی می‌بینیم در قرن ۲۱ هستیم و هنوز توانایی هدایت آب را نداریم...!
مادربزرگ می‌دانی که... ایران کهن‌ترین کشور جهان است!
امروزه به عنوان عقب‌مانده‌ترین کشور جهان نیز می‌شناسنش...
مادربزرگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #23
به دور از انصاف است اگر بگوییم تمام لحظه‌های زندگی، مملو از ناراحتی‌ست...!
گاهی خوشی‌های بزرگ و کوچکی نیز سر و کله‌شان پیدا می‌شود و زندگی را قابل تحمل‌تر می‌کنند...!
در میان تمام ناهنجاری‌های زندگی‌ات... کوچولوی بامزه‌ای پایش به زندگی باز شد و برایت شد بهانه‌ای برای لذت بردن از زندگی...
موجود ریزی که با عشق، نسترن نام نهادیش...
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #24
مادربزرگ من... نمی‌دانم نقش دقیق تو در زندگی‌ام چیست، تنها چیزی که می‌دانم این است که تو به مادربزرگ بودن بسنده نکردی...!
تو برایم مادر دومی بودی که با بیداری‌هایم شب‌ زنده‌داری می‌کردی...
با گریه‌هایم می‌گریستی...
با خنده‌هایم می‌خندیدی...
با دردهایم، دلت ترک برمی‌داشت...
تو برایم آموزگار هم بودی؛
آموزگاری که درس زندگانی را با استفاده از تصویرها و فیلم‌های زنده‌ای که هر ثانیه به چشم خود می‌دیدم، آموزش می‌دادی...
تو برایم الهه بودی...
یا بهتر است بگویم،
تو برایم یک قدیسه بودی مادربزرگ من...
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #25
ثانیه به ثانیه‌ی زندگی با من بودی...
زمانی که دندان درآوردم...
زمانی که به راه افتادم، حق انتخاب داشتم که با تاتی تاتی کردن، خود را بغل پدر بندازم یا در آغوش مادر بخزم... اما من مسیری را انتخاب کردم که مقصدش آغوش باز و لبخند شیرین تو بود...
جشن شکوفه‌ها بدون تو برایم همچون برگ‌ریزان خزان، سرد و غم‌بار بود...
مادربزرگ من، زندگی بی‌تو برایم جهنمی‌ست که تدارکاتش را در این دنیا چیده‌اند...
 
آخرین ویرایش

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #26
وقتی خانه‌مان از تو جدا شد...
انگار که حکم مرگم را امضا کرده بودند...
اما دروغ چرا، با بزرگ‌تر شدنم، وفایم هم کم شد...
به قول خودت بی‌معرفت‌تر شدم...
درگیری‌های شخصی باعث می‌شد کمتر به مادربزرگ مهربانم سر بزنم...
غافل از اینکه روز به روز تنهاتر می‌شدی!
نه اینکه دور و اطرافت کسی نبود، که بود...
عمه‌ها، عمو پیشت بودند...
اما تو یک جفت گوش شنوا می‌خواستی که درد و دل‌هایت را پذیرا باشد، که هیچکس نبود...
 
آخرین ویرایش

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #27
سال‌ها گذشت...
سال‌هایی که نه تلخِ تلخ بود و نه شیرینِ شیرین...
سختی‌ها عضو اصلی زندگی‌ات بودند و قصد جدایی از تو را نداشتند...
و تو آن پیرزن سال‌خورده‌ای بودی که سن چهره‌ات سال‌ها از سن عمرت پیشی گرفته بود...
دیگر منی نبودم که دردهایت را با من شریک شوی...
دیگر کسی نبود که حوصله‌ی گله‌هایت را داشته باشد...
غم‌هایت تلنبار شد و تبدیل شد به غده‌ای که پنهانی در بدن نحیفت جولان می‌داد...
و شد دردی که با ضربه‌های مهلک، کلیه‌هایت را تنبل و تن‌پرور کرد...
آه مادربزرگ من...
کاش هرگز این روزها را نمی‌دیدم...!
 
آخرین ویرایش

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #28
نمی‌دانستی چه بلایی سرت آمده...
اما دردش امانت را بریده بود...
و اشک‌های بی‌امان، سوی چشمانم را درید...
غصه‌های تلنبار شده کار خود را کرده بودند...
نامردها کلیه‌هایت را ربوده بودند...
مادربزرگ، برای اولین‌بار هق هق‌های قهرمان زندگی‌ام را دیدم...
پدرم، تکیه‌گاه امن من... برای تو خون گریه می‌کرد...
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #29
حتما راهی برای بهبودی‌ات بود...
اگر نبود که من انقدر ساکت نمی‌نشستم...
مادربزرگ می‌دانستم که دوباره سرپا خواهی شد...
به خدا قسم می‌دانستم...
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #30
روزی نبود که به دیدنت نیایم...
قانون جدیدی در خانه‌ی ما وضع شده بود...
قانون‌گذارانش، تمام اعضای خانواده بودند...
و قانون، اختصاص دادن ساعتی، برای پیوستن به تو...
هر روز به دیدنت می‌آمدم...
تک تک ثانیه‌ها را برای بوییدنت، برای بوسیدنت غنیمت می‌شمردم...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا