روی سایت دلنوشته مادربزرگ قصه‌ها| نسترن بانو کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,429
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
آن روزها اگر چه حال جسمی‌ات نابسامان بود...
اما روحت چنان شاد بود، که انگار چندسالی جوان‌تر شده بودی...
برق چشمانت خیره کننده بود...
انحنای لب‌هایت، خطی صاف و ممتد نمی‌شد...
و انگار ابروانت نیز با همدیگر قهر بودند که با هم گره نمی‌خوردند...
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,429
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
چقدر عجیب‌اند آدم‌ها...
همان‌هایی که برایشان اهمیت نداشتی...
به دیدارت می‌آمدند و جویای حالت می‌شدند...
پدربزرگ آن چنان به دورت می‌گشت که مطمئنا آرزو می‌کردی زودتر در بستر بیماری می‌افتادی...
مادربزرگ من، چه رسم بدی داریم که این جور وقت‌ها به یاد هم می‌افتیم...
کاش روزی برسد که این رسم مسخره برچیده شود...
تا مجبور شویم همیشه جویای حال همدیگر باشیم...
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,429
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
کاش هیچ‌وقت آن روز شوم نمی‌رسید...
روزی که متوجه شدیم، آن غده‌ی بدخیم در خون پاکت جاخوش کرده...
روزی که قلب مادرم از این اتفاق درد گرفت...
روزی که پدرم شانه‌هایش خم شد...
روزی که موهای عمو سپید شد...
روزی که غده‌ی چرکی گلوی دخترت، راه نفسش را بست...
روزی که دختر کوچکت از رنج تو گیسوانش به یکباره ریخت...

روزی که پدربزرگ با صدای بلند گریه کرد...
آری مادربزرگ من، همسرت از درد تو هق هق کرد...
آه کشید و زجه زد...
اما چه فایده...!
برای ناز کشیدن خیلی دیر شده بود...
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,429
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
چه کسی گفته است شب یلدا بلندترین شب سال است؟!
برای من بلندترین شب سال، همان شب شومی بود که فهمیدم خون سرخت آلوده شده است...
آن شب همه بیدار بودند، منتها سر به زیر پتو برده بودند تا صدای گریه‌شان مابقی را بیدار نکند...
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,429
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
آن شب، همان شب شوم را می‌گویم...
حالم خوش نبود...
قطره‌های شور هم با من سر لج افتاده بودند و مدام گونه‌هایم را تَر می‌کردند...
نمی‌دانم با وجود آن همه اشک، آن بغض لعنتی چرا دست از خفه کردنم بر نمی‌داشت...؟!
چه کردی با من مادربزرگ...؟!
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,429
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
صدای "مادر" گفتن مدام در گوشم می‌پیچید و نمی‌دانستم چه کسی‌ست که این گونه با سوز مادرش را صدا می‌زند...!

آن صدای جان‌گداز، صدای عموی دلشکسته‌ام بود که بر بوم خانه هق‌هق می‌کرد و قرآن به سر گرفته بود...
اما زجه‌های عمه‌ی جوانم بیشتر دل می‌شکست...

مادربزرگ چه کردی که عمویم اینگونه گریه سر می‌دهد و برای دل غم‌زده‌اش مرثیه خوانی می‌کند...؟

آه مادربزرگ، روح زندگی از این خانه و خانواده فراری شده است...!
 
آخرین ویرایش

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,429
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
قرار شد به تو نگوییم که گربیان‌گیر چه دردی شده‌ای...
آخر همه فکر می‌کردند از مرگ می‌ترسی...

مادربزرگ به خدا قسم در خود شکستم...
وقتی شنیدم از خدای خودت طلب مرگ می‌کنی...
 
آخرین ویرایش

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,429
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
چقدر ساده بودیم که فکر می‌کردیم نمی‌دانی چه بلایی سرت آمده...
تو همان روزی که گیسوان رنگ شده‌ات را در آن بیمارستان لعنتی کوتاه کردیم، همه چیز را فهمیدی...

زندگی با تو چه کرد، که این چنین بازیگر ماهری شدی، مادربزرگ من...؟!
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,429
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
ثانیه‌ها، دقیقه‌ها، ساعت‌ها، روزها، هفته‌ها و ماه‌ها گذشتند...
دیگر نمی‌خواستم از تو دور شوم...
مادربزرگ دیگر آغوشت همچون گذشته گرم نبود...!
وقتی با دستان بی‌جانت صورتم را لمس می‌کردی، از سرمای بدنت یخ می‌زدم...
مادربزرگ من از حال آن روزهایت می‌ترسیدم...!
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,429
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
چند وقتی می‌شد که دیگر خانوم دکتر صدایم می‌زدی...
هر کسی را می‌دیدی مرا نشان می‌دادی و با شعف می‌گفتی نوه‌ی ارشدم قرار است روزی خانوم دکتر شود...
مادربزرگ قسم خوردم همانی شوم که تو می‌خواهی...
می‌دانی که قول‌هایم قول است...
اما ای کاش...!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا