- ارسالیها
- 924
- پسندها
- 11,935
- امتیازها
- 34,373
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #21
چشم هایم را باز کردم شب شده است ماه در اسمان ست
ماه گفت :خبر داری عشقت رفته خبر داری عشقت اسمانی شد خبر داری منتظر بود
خشکم زد عشقم رفت هستیم رفت قلبم رفت روحم رفت
وای بر من تنهایش گذاشتم
فریاد میزنم :خدایا این رسمش نیست چه گناهی کردم مگر بنده ی تو نیستم چرا بردیش مرا ببر بدون او زنده نمی مانم
ماه گفت :خبر داری عشقت رفته خبر داری عشقت اسمانی شد خبر داری منتظر بود
خشکم زد عشقم رفت هستیم رفت قلبم رفت روحم رفت
وای بر من تنهایش گذاشتم
فریاد میزنم :خدایا این رسمش نیست چه گناهی کردم مگر بنده ی تو نیستم چرا بردیش مرا ببر بدون او زنده نمی مانم