متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته تقویم بی بهار|رویای محال کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 33
  • بازدیدها 1,824
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #11
***

عصر دلگیری است...
اتفاقا هوا هم عالیست...
خیابان در تردد است...
صدای بازی بچه‌ها ذهن هر کسی را می‌تواند از افکارش دور کند.
ولی ذهن پریشان و اشفته من را صدای هیچ بچه و ماشینی نمی‌تواند ساکت کند.
ذهن من پر از سوال است.
سوال دارم از رفتنت!
از این‌که بی‌صدا قیدم را برای همیشه زدی!
ذهن من پر از سوال است.
از این‌که چه‌قدر ساده رهایم کردی که الان شلوغی این خیابان و زیبایی این بالکن اتاقم هم نتوانست از ذهنم دورت کند!
ذهن من پر سوال‌های عجیب و غریبی است که هرروز در همین ساعت‌ها ذهنم را بیمار می‌کند.
که حتی این فنجان نسکافه داغ و بوی دل‌انگیزش با بوی پاییز و رسیدنش هم نتوانست فکر مریض و اشفته‌ام را ارام کند.
الحق تو واقعا در زندگی من یک چیز دیگری بودی که با رفتنت تمام من را از خودم گرفتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #12
***

دوستم نداشت چه‌قدر می‌تواند تلخ باشد؟
آن‌قدر تلخ که من به تک تک کلماتش هرروز می‌نشینم و فکر می‌کنم و تنها جوابی که پیدا می‌کنم، فرار کردن است و بس!
دوستم نداشت چه‌قدر می‌تواند بی‌انصافی باشد؟
یعنی تو را با تمام عشق و علاقه و مهربانی‌هایت، دوستت نداشت!
یعنی تو را با تمام روزهای خوب و بد و خاطره‌های بد و خوب، رها کرد و رفت...
یعنی دیگر باران های پاییز خزان، بدون او دیگر صفایی ندارد و خودت باید تنهایی با چتر قدم بزنی و زیر باران، اشک، گونه‌هایت را خیس کند و دم نزنی!
دوستم نداشت خیلی درد دارد!
یک نوع مرگ است ولی از نوع پنهانی!
مرگی که می‌کشد ولی ذره ذره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #13
***

بودنت یک درد بود و حالا نبودنت صد درد شده!
وقتی بودی؛ دردم این بود که چرا حواست به من نیست و اصلا چرا دوستم نداری؟!
وقتی رفتی؛ هزار تا درد به سراغم امد!
جسمی نه! دردهای روحی‌ام بزرگ و بزرگ‌تر شدند. روحم کشته شد! نابود شد! زخمی شد!
باعث تمام این‌ها تو شدی!
شاید اصلا تقصیر خودم بود که تو را آن‌قدر بالا بردم که اخرش خودم زیر پاهایت له شدم!
راست می‌گویند که هیچ‌وقت هیچ‌کسی را تا مقام پرستیدن بالا نبرید! چون یک روز همان ادم جوری بهت می‌زند و می‌رود، که دیگر نمی‌توانی حتی تکه‌های وجودت را پیدا کنی!
الان من مانده‌ام و یک دل متلاشی که تکه‌هایش معلوم نیست چه شد و کجا رفت.
دیگر قلبی وجود ندارد!
چون دیگر بعد تو، هرچیزی که به تو مربوط بود را دور انداختم.
احساسم را، قلبم را و حتی چشم‌هایم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #14
***

امروز جمعه بود.
روز جمعه دلگیری خاص خودش را دارد ولی وقتی تو نباشی، دلگیری اش دوبرابر می‌شود.
امروز دلتنگی‌ات برای بار هزارم بیشتر از دیروز روی احساسم فشار اورد.
امروز برای بار هزارم، چایی‌ام را تلخ و داغ نوشیدم و به عکست بیشتر از دیروز خیره شدم.
نمی‌دانم چه رازیست که هیچ وقت از چشم‌های دریایی‌ات سیر نمی‌شوم.
چشم‌هایی که فقط با یک‌بار دیدنشان، دین و ایمان و قلبم را باختم و تمام شد!
امروز جمعه بود و بیشتر از دیروز با دیدن عکست بغض کردم و مثل دیوانه‌ها گریه کردم.
اشک‌هایم پی‌درپی قاب عکست را خیس می‌کردند و من مدام با استین پیراهنم پاکشان می‌کردم که مبادا چشم‌های قشنگت زیر اشک‌های من پنهان بشوند!
آه
چه‌قدر تلخ و ازار دهنده است!
جای خالی‌ات را می‌گویم.
هیچ‌چیز و هیچ‌کس نمی‌تواند جای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #15
***

رفتنت اتفاقی نبود.
تو از خیلی وقت پیش برای رفتن برنامه‌ریزی کرده بودی.
اصلا از همان پاییز سال گذشته که دیگر بهار خنده‌هایت را ندیدم، تو رفته بودی!
ولی نمی‌دانم کجا.
دیگر خنده‌هایت بوی زندگی و بوی عشق نمی‌دادند!
دیگر نفس‌هایت و تپش قلبت با دیدن من تند نمی‌شد و اوج نمی‌گرفت.
دیگر حتی مواقع دلتنگی‌ام هم نمی‌پرسیدی که چت شده یا چرا دلتنگی؟
دیگر عجیب سرد شده بودی؛ مثل هوای سرد اواخر دی ماه که استخوان ادم را می‌لرزاند!
می‌دانم که هیچ‌کدام اتفاقی نبود!
می‌دانم تو دیگر از من خوشت نمی‌امد و دلت را زده بودم.
هه... می‌دانم که دیگر هرگز برنمی‌گردی.
این را از لحن حرف‌های تلخت زیر درخت پاییزی همان پارک همیشگی‌مان فهمیدم!
همان جا که دستت را لای موهایت فرو کردی و گفتی که دیگر به دردت نمی‌خورم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #16
***

باز هم شب.
باز هم سکوت و باز هم دلتنگی بی‌رحم!
این فشار از دلتنگی، بغض بدی را مهمان حنجره‌ام کرده و قصد ندارد بشکند!
دلتنگ توام.
دلتنگ صدایت...
حرف‌های شیرینت...
نگاه جذابت...
چشم پ‌های آبی رنگت...
دلتنگ تمام تکه کلام‌هایت...
دلتنگ تمام خنده‌های زیبایت...
من دلتنگ تمام این‌ها هستم و بغضم بخاطر این‌ها در گلویم جمع شده و روزه سکوت گرفته و قصد شکستن ندارد!
انگار قصد جانم را کرده این بغض نامرد و لعنتی!
آه که چه قدر دلم می‌خواهد بشکند و همراهش خیلی چیزها هم شکسته بشود.
کاش این بغض بشکند و همراهش توام در قلب من شکسته بشوی و خورد بشوی و بمیری و دیگر هیچ وقت به یادت نیافتم.
کاش توام بشکنی و اعتمادی که به تو داشتم و تمام گول هایی که خوردم و حتی تمام عشقم نسبت به تو هم همراه این بغض...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #17
***

چشم‌هایم را بسته‌ام و ارام در این پیاده رو قدم می‌زنم.
ساعت از دوازده شب گذشته و من هنوز در خیابان‌ها به یادت قدم می‌زنم.
هوا بدجوری پاییزی شده و سرد شده و باد خنکی می‌وزد.
خیابان‌ها خلوت شده و فقط رفتگر مانده که در حال تمیزی این شهر کثیف است.
می‌گویم کثیف. آری کثیف!
این شهر خیلی کثیف بوده و هنوز هم هست.
شهری که تو با من در تک تک نقاطش خاطره ساختی و الان باعث شده‌ای من از این شهر متنفر باشم.
این شهر خودش کثیفی خاصی دارد!
کثیف است که دست‌های تو را لمس کرد و اخر هم من را از تو جدا کرد!
این شهر از همان روزی کثیف شد که دیگر خنده‌های ما را کنار هم ندید.
هرچه قدر هم تمیز کنند، این شهر تمیز نمی‌شود.
مثل تو!
که هرچه‌قدر خواستم که نروی؛ التماست کردم که بمانی؛ خواستم ترکم نکنی ولی توجهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #18
***

می‌خواهم چیزی در گوش تنهایی‌ام بگویم.
راستش می‌خواهم عاجزانه التماسش کنم که ترکم نکند...
که دیگر او هم نرود...
رهایم نکند...
مرا به حال بدبختی‌هایم رها کرده و نرود...
راستش می‌ترسم او هم مثل خیلی‌ها ترکم کند و مرا دست خدا که قبولم نمی‌کند، بسپارد و برود.
بالاخره هیچ‌چیز از هیچ‌کس و هیچ‌چیزی بعید نیست.
تو که از همه وفا‌دار بودی...
تو که تا ابد دوستم داشتی...
تو که می‌گفتی جانت برود ترکم نمی‌کنی.
اخر رفتی...
دیگر می‌خواهم همه‌چیز را سخت بگیرم.
می خواهم همان اول التماس کنم که کسی یا چیزی ترکم نکند!
ضربه اول، بهتر از کشته شدن اخر قصه است!
برای همین می‌خواهم در گوش تنهایی‌ام داد بزنم و بگویم که ترکم نکند!
بگویم که اگر مرا می‌خواهد، تا ابد به پایم بماند!
بس است هرچه کشیدم از تو و عشق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #19
***

گریه می‌کنم!
گریه‌ای به وسعت تمام باران‌های پاییز امسال!
گریه‌ای به وسعت تمام درد دل‌های شکسته و زخمی، از یک عشق پوچ و توخالی!
گریه‌هایم عجیب درد می‌کنند!
دردشان، تمام تنم را به لرزه دراورده‌اند.
نمی‌دانم این پاییز دست کدام نامردی را گرفته‌ای که الان گریه‌هایم امانم را بریده‌اند!
همین ندانستن‌هایم، گریه‌هایم را شدید‌تر کرده‌اند.
این‌که نمی‌دانم زیر اسمان کبود و ابری این شهر، با چه‌کسی در خیابان‌ها نغمه عشق سر داده‌ای؛ بیشتر حالم را به‌هم می‌ریزد.
گریه می‌کنم.
گریه‌ای به سنگینی بغض لعنتی که با هر پاییزی که از راه می‌رسد، در این گلوی بی صاحب جا خوش می‌کند و قصد خفه کردنم را دارد!
انگار با هر باری که به یاد چشم‌های دریایی‌ات می‌افتد، بیشتر سنگین می‌شود و بیشتر گلویم را به اتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #20
***

نه، هوا سرد نیست.
اتفاقا بارانی و ابری و بادی هم نیست.
می‌دانی من از چه دارم دیوانه می‌شوم؟!
می‌دانی تن و وجود من، از چه دارد می‌لرزد؟!
سرمای کلامت دیوانه‌ام می‌کند.
سرمای نگاه اخرین دیدارمان که زیر تیر چراغ برق، دقیقا زیر پنجره اتاقم، که درست به چشم‌هایم خیره شدی و بی‌تفاوت نگاهم کردی، دارد دیوانه‌ام می‌کند.
بی‌رحم! شوق نگاهم را ندیدی؟
تمام من به شوق دیدنت پر می‌کشید.
همان عطر همیشگی‌مان را زده بودم ظالم!
همان رژی که تو دوست داشتی
همان روسری گلدار که تو دوستش داشتی سر کرده بودم نامرد!
ولی همان نگاه بی‌تفاوتت
برای زمین‌گیر شدنم کافی بود!
و حال
پاییز است و غروب است و باران و پنجره بخار زده از سرما!
جای رفتنت را باران بوسه می‌زند و با خودش می‌برد ولی...
رد پاهایی که درون قلبم جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا