روی سایت دلنوشته تقویم بی بهار|رویای محال کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 33
  • بازدیدها 1,631
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
914
پسندها
4,171
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
***

به بهانه‌های رفتنت فکر می‌کنم.
به این‌که چه‌قدر دلیل و بهانه تراشیدی که نمانی کنارم...
به بهانه‌های نماندنت فکر می‌کنم.
هه...
تو چه‌قدر برایم دلیل و منطق اوردی که ما به درد هم نمی‌خوریم.
می دانی؟
می گویند:
"رفتنی بهانه‌اش را پیدا می‌کند و ماندنی دلیلش را."
تو اگر مرا دوست داشتی و عاشقانه من را می‌خواستی،
هرگز به ترک کردنم فکر نمی‌کردی!
و باز دوباره...
به دوست نداشتن‌هایت فکر می‌کنم و قطره اشکی لجوجانه گونه‌هایم را به زیر می‌کشند!
اشک‌هایم بوی نم پاییز را گرفته‌اند؛
از بس چشم‌هایم پاییزی و بارانی شدند!
هه
می‌گویم پاییز و پوزخند تلخی با بغض به حرف‌هایت می‌زنم!
یادم نمی‌رود...
پاییز بود که گفتی:
"رویای من؛ پاییز سال دیگر، دستت در دست‌های من خواهد بود و نفس‌هایم لابه‌لای موهایت خواهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
914
پسندها
4,171
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
***

این‌که الان سرد و بی‌روح شده‌ام، اصلا مهم نیست!
این‌که الان دیگر ریشه احساسم خشک شده و شدم یک ادمی که فقط منتظر است عمرش تمام بشود و از این دنیا برود، مهم نیست.
این‌که الان دیگر حتی قهوه‌هایم هم سرد می‌شوند و هیچ‌وقت خورده نمی‌شوند، باز هم چیز مهمی نیست!
باورت بشود یا نشود، تنها چیزی که مهم است؛ ظالمانه ترک کردن تو بود و بس!
این‌که الان مهم است، این است که تو چرا رهایم کردی؟
دلیلش چه بود؟ دلت را زده بودم؟ عاشق دیگری شدی؟ از اول دوستم نداشتی یا...
یا اصلا هیچ‌وقت داخل زندگی‌ات نبودم که ساده رهایم کردی.
دوباره با فکر به رفتن تو، اشک‌هایم راه خودشان را پیدا کردند و روی صورتم فرود امدند.
اشک‌هایی که دیگر بعد رفتن تو، هرگز خشک نشدند و هر ثانیه روی گونه‌هایم روان شدند و هنوز هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
914
پسندها
4,171
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
***

و باز
دلم هوای باران می‌کند.
صدای باران، مرا از خیالت بیرون می‌کشد.
باران هوایت را دارد.
رنگ چشم‌های تو را دارد.
وقتی زیرش با دلی شکسته قدم می‌زنم!
با خیال تو، چه حال عجیب و پاییزی به همراه دارد.
نفسم، نفست را کم دارد.
صدایش، صدای تو را دارد.
دست‌های من، تو را کم دارند.
برگرد...
باران بی تو بارانی‌ام می‌کند.
و باز...
دلم هوای باران می‌کند!
بارانی که می‌بارد
بوی عطری که اشناست.
این بوی عطر تو نیست؟
نکند...
نکند به دیدن من امده‌ای؟
نکند باز هم دوباره قرار است با هم به بهار لبخند بزنیم؟
پلک می‌زنم و نفس عمیقی می‌کشم.
خبری از بوی عطرت نیست و تو هم نیامده‌ای!
آه... باز دیوانه شدم.
پنجره را می‌بندم و اشک‌هایم را پاک می‌کنم
حتما ساعت قرص‌هایم را فراموش کرده‌ام باز!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
914
پسندها
4,171
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
***

و زندگی من هم اینگونه بوده!
سرنوشتم را تلخ و پر از حسرت رقم زدند.
سیاه بختی را برایم انتخاب کردند و با کوله باری از جنس غم و گریه‌ای به رنگ باران، به دنیا امدم!
می‌دانی!
بیزارم
از به دنیا امدنم بیزار و دل‌خسته‌ام!
متنفرم از این همه عذاب و گریه‌های پنهانی.
متنفرم از باران و گریه‌های پاییزی!
بیزارم از آن همه عشقی که به پای تو بی‌معرفت ریختم و تو ندیدی!
بیزارم از تمام محبت‌هایی که در حق تو کردم و ندیدی!
می‌دانی از خودم متنفرم!
قدر دنیاها از خودم حالم به‌هم می‌خورد.
من خودم به تو پر و بال دادم.
خودم تا مقام خدایی بالا اوردمت!
خودم تو را بهار نامیدم.
من خودم باعث تمام این گریه‌ها شدم!
خدا من را لعنت کند!
باور کن عاشق تو شدن، فقط یک اشتباه محض بود که خودم مرتکبش شدم.
پشیمان و متنفرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
914
پسندها
4,171
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
***

دلم گرفته.
دلیلش را تمام مردم دنیا می‌دانند به جز تو!
و من این‌ها را برای تو می‌نویسم شاید روزی یک جای این دنیا، به گوشت رسید.
دلم گرفته.
ماه هاست جلوی آینه نرفته‌ام.
ماه هاست نمی‌دانم رنگ درخت‌های بیرون زرد شده‌اند یا بهاری!
ماه هاست به گوشه سرد و غم‌زده این اتاق چسبیده‌ام!
هه!
به خاطر دوست داشتنت؛ دارم تاوان سنگینی را می‌پردازم.
تاوان رفتنت ان‌قدر سنگین بود که کمرم را خم کرد و دلم را پیر و ناتوان!
مگر تو چند نفر بودی؟ که با رفتنت کل جهان و دنیای پر از شیطنت من یکباره خالی شد و من این‌گونه پیر شدم و رنگ باختم؟!
دلم گرفته!
غم‌های من را فقط همین کاغذ و قلم سیاه به رنگ سرنوشتم درک می‌کند و بس!
با وجود تمام این بدی‌ها و بی‌محلی کردن ها و سرد بودن‌هایت؛ از صمیم قلبم، الان دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
914
پسندها
4,171
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
***

همه می‌گویند "اونی که رفته دیگه برنمی‌گرده"
راست هم می‌گویند.
رفتنی، دیگر حتی جانت را هم در راه رفتنش فدا کنی، باز هم می‌رود و رهایت می‌کند و به چشمش نمی‌اید!
رفتنی، دیگر برنمی‌گردد چون اگر می‌خواست برگردد؛ اصلا نمی‌رفت!
چرا باید برود که بخواهد بعد ها به برگشتن فکر کند؟
پس راست می‌گویند که برگشتنی در کار نیست!
ولی من می‌گویم تو برگرد!
تو برگرد و به حرف‌های دیگران پشت پا بزن!
تو برگرد و به همه نشان بده که این‌ها دروغ مضحکی هست که مردم در خیال‌هایشان، باورش کرده‌اند!
تو برگرد و بگذار تمام دنیا به برگشتنت حسران بمانند!
بگذار برای اولین بار معجزه الهی را با چشمان خودم ببینم!
لعنتی! تو مگر دل نداری؟
تو مگر اشک‌های صورتم را نمی‌بینی؟
تو مگر خدا نداری؟
چرا برنمی‌گردی؟!
چرا حال دلم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
914
پسندها
4,171
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
***

و باز خدا می‌داند امشب را قرار است چگونه به صبح برسانم.
دلم تنگ شده و دلتنگی‌ام، قطره به قطره از چشم‌هایم بیرون می‌زند.
ان‌قدر دلم تنگ تو و صدای تو شده که هر قطره اشکم، انگار برای دیوانه شدنم مسابقه گذاشته‌اند!
گفتم دیوانه... یاد یک چیزی افتادم.
می‌دانستی من دقیقا برعکس تو بودم؟
من بر خلاف تو، همه چیز یادم بود و هست!
دقیقا بر خلاف تو.
یادم بود که من دیوانه بودم.
دیوانه قدم زدن توی خیابان، آن هم با تو. درست شانه به شانه تو. هرچند که قد من کوتاه‌تر از تو بود ولی من دیوانه این کارها بودم.
دیوانه‌ی زیر چترت امدن و سربه‌سر گذاشتن تو!
دیوانه‌ی چشم‌های دریایی‌ات وقتی می‌خندیدی!
دیوانه‌ی همان چشم‌های دریایی که من را غرق خودشان کردند و الان دیگر جسدم را هیچ کسی پیدا نکرد و نمی‌کند!
من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
914
پسندها
4,171
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
***

امروز دوباره برای بار چندم فهمیدم که نباید به تو اعتماد می‌کردم!
برای بار چندم، دوباره حرف‌هایی شنیدم که نباید.
برای بار چندم دستت رو شد و فهمیدم آدم ماندن نبودی!
هرچند من خیلی وقت است از شهر دلت کوچ کرده و به دوردست‌ها رفته‌ام.
جایی که نه دستت می‌رسد و نه توانش را داری که به سمتم بیایی!
ولی باز هم مهم نیست چه قدر دورم و از دلت بیرون رفته‌ام!
حرف تو که وسط باشد، باز هم قلبم خودش را گم می‌کند و می‌تپد ولی نه از روی عشق و دوست داشتن و...
می‌تپد به یاد روزهایی که هنوز در دلم بودی و دستت رو نشده بود و به قول معروف "زیبایی‌ات در سادگی‌ات بود"
می‌تپد به خاطر حرمت‌هایی که هنوز هم به خاطر عشق پاکم نگه‌شان داشتم و زیر پایم نگذاشتم!
من ادم نامردی نبوده و نیستم!
حرمت نون و نمکی که خورده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
914
پسندها
4,171
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
***

عادت بدی داشت.
تا چیزی می‌شد؛ تا اتفاقی می‌افتاد؛ می‌گفت کاری نکن تنهایت بگذارم.
کاری نکن برای همیشه از دنیایت بروم!
دعوایمان که می‌شد، انگار واجب بود روزه‌ی سکوت بگیرد.
سر هر چیز کوچک، یک قرن فاصله می‌گرفت و تمام راه‌هایی که ممکن بود به او برسم را با اخم می‌بست...
نمی‌دانم می‌دانست یا نه
ولی هر وقت می‌گفت تنهایم می‌گذارد قلبم از کار می‌افتاد و همه چیز را تمام شده می‌دانستم.
آنقدر می‌ترسیدم که صبح تا شب خدا را به هزار لهجه التماس می‌کردم که رفتن را از سرش بیندازد و شب که می‌شد تا آبی کمرنگ آسمان، کابوس تنهایی‌ام را می‌دیدم.
آنقدر گفت... آنقدر ترساند... آنقدر گریاند
که یک شب جانم به لبم رسید. نشستم با خودم گفتم مگر رفتن یعنی چه؟ مگر رفتن همین نیست که آغوشش را به رویت ببندد؟ مگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
914
پسندها
4,171
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
***

دیدم!
نگاهت را در چشم‌هایش.
دست‌هایت در دست‌هایش.
خنده‌هایت برای دلبری از او که من را به خاطرش زیر پاهات له کردی!
سلیقه‌ات را تحسین می‌کنم.
چشم‌های زیبا و مستی داشت.
حق داشتی که ترکم کنی و او را به من ترجیح بدهی.
چشم‌های من با ان‌که رنگشان عسلی بودند؛ مژه‌هایم با ان‌که ذاتی فر بودند؛ چشم‌هایم با ان‌که کشیده بودند، باز هم به اندازه چشم‌های او دلبری نکردند و تو را از خود بی خود نکردند.
چشم‌های من با ان‌که فقط تو را می‌دید و به چشم‌های هیچ بشری خیره نمی‌شد حتی برای چند ثانیه... باز هم نتوانست دل یخ تو را آب کند و به اندازه او، دلت را ببرد!
راستش حسودی‌ام نشد.
در دلم فقط ارام گفتم که خدا کند مواظبت باشد!
در دلم ارام گفتم که خدا کند هیچ وقت خم به ابروهایت نیاورد که مبادا ناراحت بشوی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا